بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۱۳۸ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

۰۶
اسفند ۹۵

شاعر بیا به اول خط برگرد

با ریشه ها دوباره رفاقت کن

از ادعای عاشقیت برگرد

از دست عشق طرح شکایت کن

دور وبرت حباب قشنگی هست

یعنی همیشه اوج ولی خالی

از این حباب مسخره دوری کن

خود را ازین محاصره راحت کن

عق می زنی به فطرت شفافت

وقتی سکوت می شکنددر تو

از جمع حرف های عبس رم کن

عادت به ترک کردن عادت کن

شاعر شدی که شیشه جان باشی

حالا چرا تو قاتل دل هایی؟

وقتی کم است فرصت برگشتن

از این سروده سخت حمایت کن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۵
محمد رحیمی
۰۵
اسفند ۹۵

چون آهنم به منطق سوهان بادها

در بند اختیار پریشان بادها

گاهی شبیه شالی سبزم که در شمال

مویش به دست شانه فرمان بادها

حرفی نمانده تا بسرایم من از خودم

می ترسم از لجاجت پیچان باد ها

وقت سلام هم  به نسیم دم پگاه

عاشق شدم  به لحن غزل خوان باد ها

باور نکن که حال دلم شاعرانه شد

تنگ غروب و وعده طوفان بادها 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۴
محمد رحیمی
۰۱
اسفند ۹۵

احساس می کنم که تکان های آخر است

قلبم گرفته در ضربان های آخر است

بد هم نشد که می روم از دامن خیال

کابوس آخر است و تکان های آخر است

با هر بهار چهره پاییز دیدنی است

یا این خزان که ختم خزان های آخر است؟

گاهی برای رفتن خود گیر می شو م

دل می دهم به هر چه نشان های آخر است



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۰
محمد رحیمی
۳۰
بهمن ۹۵

حال و هوای دور و برش ناگوار بود

وقتی به جای ابر بهاری غبار بود

چیزی نمانده بود به جشن شکوفه ها 

هرچند قصه قصه دنباله دار بود

کز کرده بود گوشه پنهان آسمان

خورشید در اسارت یک ابر تار بود

این انتظار سخت امان در میاورد

آخر بهار سبز به دردش  دچار بود

بادی وزید و بارش باران شروع شد

هر قطره پیک هزاران بهار بود

خورشید از اسارت ابر آمد و خودش

احساس کرد گل همیشه بهار بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۵۳
محمد رحیمی
۲۵
بهمن ۹۵

کسی در عمق جنگل روشنایی را نشان می داد

ودر تاریکی مطلق خبر از آسمان می داد

اگر چه کنج تاریک زمین درگیر جنگل بود

ولی فانوس چشمانش نویدی توامان می داد

عجیب اینکه دلش آتشفشان روشنایی بود

وجنگل هم خودش را از سر شادی تکان می داد

خدا را شکر که جادوگر جنگل شد آواره

و آمد نورخورشیدی که بویی مهربان می داد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۰۹
محمد رحیمی
۲۰
بهمن ۹۵

روبه رویم نشسته ای انگار

هی ورق می زنی غزل با من

یا من و تو یکی شدیم اینجا

یا که بودی تو از ازل با من

این زبانی که در دهان دارم

وقت و بی وقت تلخ و ناجور است

با دهان تو گفتنی شد شعر

شعر یا یک جهان عسل با من

گاه پل بسته ای به کودکی ام

توی آن قصه ها و بازی ها

این همه خاطرات ریز و درشت

یکی بود و اتل متل با من

من و این شعرها اگر باشیم

گلمان کاغذی و مصنوعی است

تو که باشی گل همیشه بهار

می طراود بغل بغل با من

توی خورجین شاعرانه من

شعرها خسته اند و تکراری

به تو باشد به طرفت العینی

می خروشی رمل رمل با من

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۲
محمد رحیمی
۱۸
بهمن ۹۵

کاش می شد بو کنم یک شب دهان سیب را

تا به هم ریزد دهان سیب آن ترکیب را

ساحل دوری که مهمان پر سنجاقک است 

بهتر از من می شناسد وسعت تخریب را

رد ناز آلود نجوای تو در خواب من است

پس ملامت را ببینم از تو یا ترغیب را؟

تازگی ها خوب و بد یا زشت و زیبا می کنی

یک براوردی بکن آن زخم و آن آسیب را 

بهترین اقدام عاشق ها سکوت است و نیاز

تو بیا آرام کن آشوب این ترتیب را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۳۸
محمد رحیمی
۱۷
بهمن ۹۵

حال مرا پرسید با خنده ای ناگاه

انگار عشق آمد با شور و بسم الله

می گفت از هستی از گرمی احساس

با ظاهری محکم در باطنی دلخواه

مهمان او بودم هرجا که پیش آمد

مهمان من می شد بی نوبت و گه گاه

افتاده بودم حیف درچاله تردید

از چاله بیرونم افتاده ام در چاه

یاراه پر اطوار یا طرز رفتارم

با من چه کرد این  عشق ؟یک عاقل خودخواه

حالا در اوج عشق هردو در این فکریم

دیدارها کوتاه ناچار و با اکراه

حال مرا پرسید در آخرین دیدار

با موجی از تردید می گفت ای همراه

ما تازه فهمیدیم کوچک تر از عشقیم

اصلا کجا داریم یک عاشق گمراه!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۶
محمد رحیمی
۱۵
بهمن ۹۵

بس نیست نصیحت؟دلم آدم شدنی نیست

باران کنایات شما کم شدنی نیست

گفتید کویرم من و جنگل پدرم بود

تاریخ نسازید که سر هم شدنی نیست

اینجا شب من جشن کویر است و ستاره

در جنگل اوهام شما این شدنی نیست

هم ماه کنار دل من کفتر چاهی است

هم چاه خبر دارد درهم شدنی نیست

از عاقبت اندیشی زنجیر بپرسید

فهمیده که عاشق شد و محکم شدنی نیست

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

افسانه عشاق فراهم شدنی نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۰
محمد رحیمی
۱۳
بهمن ۹۵

کنار پای تغزل کمی قدم بزند

تمام کوچه احساس را رقم بزند

هزارویژگی از هر جهت نمایان بود

هزار گونه دیگر که بیش و کم بزند

رسانده اول صف عجلوا حبیبش را 

رسیده تا که مبادا حبیب دم بزند

هم اوکه دلبر قد قامت الصلات دل است

و رفته رنگ بطالت به روی غم بزند

چقدر روبروی خانه اش نشست و نرفت

چقدر طعنه به هر وقت بیش و کم بزند

 به نون والقلم از این همه نگارش ها

چقدر سجده که در پای این حرم بزند

نوشته اند که عاشق خودش دلش گیر است

نوشته اند مگر می شود به هم بزند؟؟!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۶
محمد رحیمی