بیگانه
حالم امشب حالتی دیگر شده
غنچه ام گل ناشده پرپر شده
من دگر با عاقلی بیگانهام
ملتهب گردیده دیوانهام
دیگر من هیچ از عاقل مپرس
جملههای ناقص و کامل مپرس
زردی رخسارهام زنبق نماست
عقل دیگر پیش من باد هواست
زنگیام اما نه مار زنگیام
مرد رزمم دیگر امشب جنگیام
ماه من پروای جزرم را کشید
قامت از مد نگار من خمید
مطربا شوری بپا کن مرحبا
ساز دیگر کوک کن این لحظه را
انتظارم عاقبت پایان گرفت
شور مستی در وجودم جان گرفت
باش تا این قصه را آخر کنیم
آخر شه نامه را باور کنیم
شال را وا کن که گلریز آمدم
گل به دامان و سحرخیز آمدم
گرچه بیدارم ولی من نیستم
خود نمیدانم که امشب کیستم
ای تمام مستیام از یاد تو
میکند دل خواهش فریاد تو
تا تو را در شور و فریاد آورم
داستان عشق را یاد آورم
جامه چاکان سوی صحرا میروم
مست عریان سوی دریا میروم
ابرها امشب همه فرمانبرند
هرکجا گویم همان جا میبرند
در قمار عاشقی بازندهام
از شکست خویش جانا زندهام
کی به مستان طاقتی آموختند؟
عاقلان در شعلههاشان سوختند
به چه دنیایی است دنیای جنون
وه چه خون ریز است این مستی کنون
آی ای درویش تا یاهو زنم
چون عقابی طعنه بر تیهو زنم
مرغ مرغم دانه اما دور ریز
دانه را در پیش مرغ کور ریز
دانه را دادم که دردانه شوم
در گریز از خانه و لانه شوم
بال من امشب دلش آبیتر است
مرغ دریاییم مرغابیتر است
میروم تا دامنش آرم به دست
تو چه میخواهی زمرغ خود پرست
فهم هم تکرار ققنوس آمده
آتشی در سینه محبوس آمده
تا بپاشد شعله عشقم برون
در جنونی سخت باشم در جنون
تا نگوید جان ما را سوختی
مهر کردی و دهان را دوختی
امشبت دیگر پذیرا میشوم
خوب و زیبا مست دلخوا میشوم
خانه را بهرت گلستان میکنم
از تو رفع هر زمستان میکنم
آش این و کاسه آشم همین
شور این و قصه فاشم همین
تا نگیرد دست را دستان کنم
ماجرای بازی مستان کنم