بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۱۳۸ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

۱۱
بهمن ۹۵

از همان لحظه که درگیر نگاهت شده ام

گذر ثانیه ها را نشمارم چه کنم؟

تو مرا با عطش شاعریم خو دادی

به ردیف غزلت دل نسپارم چه کنم؟

ای که بیت الغزل دفتر اشعار منی

شب به شب در تو خودم را ننگارم چه کنم؟

گرچه بر هم زده ای مژه و رو گرداندی

من اگر بابت تو پا نفشارم چه کنم؟

یاد عشاق قدیمی نکند کرده دلت؟

سر ازین غم به بیابان نگذارم چه کنم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۷
محمد رحیمی
۰۳
بهمن ۹۵

اسطوره بود و در دل خود درد و داغ داشت

ده ها نفر شبیه خودش را سراغ داشت

اسطوره ها به مسلخ تاریخ می روند

دلشوره خزان و زمستان باغ داشت

تاریخ مصرفی که به دورش کشیده بود

بی هیچ حرف و بی سخنی درد و داغ داشت

می خواست  بگذرد خم این جاده را سریع

آخر برای طرز بیانش بلاغ داشت

حتی فراز قله اسطوره بودنش

یک فوج از کلاغ و لشکر بی رحم زاغ داشت

اسطوره جاودانه نمی ماند و خودش

اندیشه رها شدن از این فراغ داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۱
محمد رحیمی
۳۰
دی ۹۵

گلی حیران تو پژمرد چالاک

شقایق بود و جا وا کرد در خاک

لبان غنچه ها را بوسه پاشید

به گلبرگ پریشان گشت نمناک

چکاد شانه هایش پر در آورد

کبوتر وار غلتان شد به افلاک

سرود عاشقی را خواند با شوق

به پایان برد بخت شوم غمناک

وضو در شبنم تر دامنی کرد

نمازش کهکشان سینه صد چاک

شبیه او ندیدم هیچ شیدا

ندیدم هیچ شیدایی چو او پاک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
محمد رحیمی
۲۹
دی ۹۵

شبی گفتم از خسته جانی به آنی

سخن های داغی که تابش ندانی

چنان آتش از تارهای وجودم

برون زد که افشا شد این خسته جانی

بغریدم آن شب چو دیوانه ابری

بنالیدم از جان چو نای بنانی

درونم پر از شکوه های نگفته

تو گویی هنوز است در سر جوانی

نفهمیدم آندم که این والگی ها

چه اشکی فشاند از دل و دیدگانی

زبانم فقط راز های مگو گفت

از آن شب شدم شهره هر دکانی

شبی بودو دیوانگی موج می زد

عیان شد که هستند دیوانه گانی

هنوزم به هر کوی وبرزن سخن هاست

سخن های شیرین و تلخ چنانی

به هر کوچه ای کودکی مادرش را 

خبر می کند از برای نشانی

ومادر به بر می فشاند گلش را

مگر تا امان ماند از این روانی

خدایا اگر آتشم می زنی باز

زبانم بگیر و غمم کن عیانی

که خلق از وجودم نبینند آزار

ز دست زبانم امان ده امانی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۹
محمد رحیمی
۲۹
دی ۹۵

چه گویم که امشب جوابم دهی؟

زگنجینه ها بی حسابم دهی

نمی خواهم این صافی چهره را

اگر پیچ و تابی به قابم دهی

بگیری ز کردار من نا صواب

به راهی که دانی صوابم دهی

به چشمان بیدار خواب آورم

اگر افتخاری به خوابم دهی

به اوجی که رویاست خواهم رسید

اگر سرعت انتخابم دهی

بزن مرهمی بر دل زخیم

نجاتی کی از اظطرابم دهی؟

کویر است وبیداد بی آبی است

خدایا مبادا سرابم دهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۳
محمد رحیمی
۲۷
دی ۹۵

محنت رانندگی یکباره زد در خاطرم

همچو ماشین زیر بار غم بترکد تایرم

اتصال برق هجرانم کهیل دیده سوخت

همچو شب تاریک ره باریک من بی نیرم

ترمز عقل از کفم در پرتگاه عشق رفت

گر نگردم پرت باشد لطف یزدان ناصرم

رادیات قلب من از عشق تو آمد به جوش

آب وصلم ده که تا آسوده گردد خاطرم

قلب بیمارم زشوقت چون فنر از جا پرید

تاتو فرمان دلم باشی تو را من چاکرم

باک بنزین وجودم خالی از آسودگی است

بوق هشدار تو را بشنیده و گویی کرم

کوره راه زندگانی بی تو حیرتگاه شد

با تودر هر جاده پر پیچ و پر خم حاضرم

یا رحیمی شاعر خوش ذوق میکانیک بود

یا تو ای ماشین پر گاز آمدی در خاطرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۷
محمد رحیمی
۲۷
دی ۹۵

مرا خواب عشق تو بیدار کرد

فروغ نگاه تو هوشیار کرد

ندارم به جز عشق روی توکار

مرا عشق روی تو بیکار کرد

به حال نزارم نخند ای نگار

که فکر تو روزو شبم تار کرد

من این زاری از جان پذیرفته ام

اگر چند چشمان من تار کرد

هر آنکس زمانی مرا می شناخت

به حیرت بگوید که این کار کرد؟

چنان اشک ریزان روی توام

که این کومه را رویم آوار کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۲
محمد رحیمی
۲۷
دی ۹۵

به احساس خودت بردی همه برنامه و دینم

به بالینم بیا ای دلبر خوب بد آیینم

درین اوضاع یغمایی چه شب ها گریه سردادم

چه صبری داری ای زیبا نمی بینی که غمگینم؟

دمار از من درآوردی به خاکم سخت بنشاندی

کنون ای ساز هرجایی بیا درپیش بالینم

گهی با موج در جنگم گهی خاموش چون سنگم

گهی فرهاد دلتنگم گهی مجنون بی دینم

گهی چون کرم شبتابم گهی بی تاب بی تابم

گهی استاده در خوابم بیا لیلای شیرینم

مرا آرامشی بردی شبم را رامشی بردی 

دلم را خواهشی بردی تو را دیگر نمی بینم

منم حیران و سرگردان منم بی تاب آن چشمان

تویی آن کولی خندان به مهرت بسته کابینم

نشین بر شانه بختم الا بد یار خوش بختم

که از دوریت می سوزم نه دنیا مانده نه دینم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۲
محمد رحیمی
۱۸
دی ۹۵

منحرف

به کجا می‌روی ای دوست که لج افتادی

پاک غافل شدی از خویش که کج افتادی

این حوالی همه جا بوی خدا را دارد

خالق اینجاست مگو در ره حج افتادی

دست بخشنده او مسلم و کافر نکند

او چه کم داشت که در عسر و حرج افتادی؟

به نیاز دل خود منت هر خار کشی

خواهش از خالق گل کن چو فلج افتادی

گر روانی سوی ری جاده کمی منحرف است 

چشم وا کن که در اطراف کرج افتادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۷
محمد رحیمی
۱۶
دی ۹۵


حوصله

تو مثل باغ گل از عطر ناب سرشاری

ومثل بارش باران قشنگ می‌باری

شکوه رویش سبز جوانه‌ها در توست

ومثل هرچه بهاریست سبز و پر‌باری 

چقدر شانه سنگین باغ حوصله کرد

چرا که آیۀ تردید را تو انکاری

بیا و مثل همیشه تب جوانه بیار

بگو که از تن عریان شاخه بیزاری

بگو همین که بیایی به برکه می‌خندی

بگو که خشک‌ترین چشمه می‌شود جاری

بیا که در پس پرچین انتظارم من

به شوق گام‌های بهارآوری که می‌آری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۰
محمد رحیمی