فانوس
دیدم بهخواب چشم تو تصویر نور را
وز لرزش مدام لب تو سرور را
تکرار سایههای دلت حرف میزدند
مثل مسافری که بخواند عبور را
کودک منم که رفته به مهمانی غزل
دیگر مخواه از غزل من شعور را
برخیز تا که شعر سترون رها کنم
بر من ببخش این سخن حرف زور را
فانوس دیدگان تو در قوس ماه بود
دیدم به خواب چشم تو تصویر نور را