بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
دی ۹۵

به احساس خودت بردی همه برنامه و دینم

به بالینم بیا ای دلبر خوب بد آیینم

درین اوضاع یغمایی چه شب ها گریه سردادم

چه صبری داری ای زیبا نمی بینی که غمگینم؟

دمار از من درآوردی به خاکم سخت بنشاندی

کنون ای ساز هرجایی بیا درپیش بالینم

گهی با موج در جنگم گهی خاموش چون سنگم

گهی فرهاد دلتنگم گهی مجنون بی دینم

گهی چون کرم شبتابم گهی بی تاب بی تابم

گهی استاده در خوابم بیا لیلای شیرینم

مرا آرامشی بردی شبم را رامشی بردی 

دلم را خواهشی بردی تو را دیگر نمی بینم

منم حیران و سرگردان منم بی تاب آن چشمان

تویی آن کولی خندان به مهرت بسته کابینم

نشین بر شانه بختم الا بد یار خوش بختم

که از دوریت می سوزم نه دنیا مانده نه دینم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۲
محمد رحیمی
۲۶
دی ۹۵

دوس دارم کودکی هامو دوس دارم

هم قایم باشکی هامو دوس دارم

بین ماها و خدا راهی نبود

چی بود اسمش؟پاکی هامو دوس دارم

مامان و بابا هزار تا خوب بودن

ماهی هام حتی اگه تو جوب بودن

خورشیدا تو قصه ها می خندیدن

حتی اونها که دم غروب بودن

حالا وقت شاعری هم که می شه

دفتر شعر و پر از نق می کنیم

گاهی وقتا تو هوای شک می ریم

گله از شب های سرتق می کنیم

وقتی گفتی که منم منتظرت

یعنی از امید و آرزو پری

ولی با نق زدنای بی حساب 

توی شهر بازی هات سر می خوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۶
محمد رحیمی
۲۶
دی ۹۵

یه روز یه دونه قطره

داش با خدا دردودل

می گفت دارم سوالی 

شده برام یه مشکل

می خوام یه جای بزرگ

که مثل اون نباشه

قطره شنید جوابی

چاره فقط تلاشه

وقتی جوابوشنید

روی زمین روون شد

خسته شد ویه گوشه

یخ زد ونیمه جون شد

بخار شد وهوا رفت

توی دل آسمون

از اون بالا نگاه کرد

یه دریا رو کرد نشون

همراه بارون افتاد

در دل دریای پاک

راستی چقدر بود بزرگ

بزرگتر از هرچه خاک

باز دوباره سوالی

توذهن قطره اومد

که دریا با بزرگیش

خیلی به چش نیومد

قطره کوچک ما

خدا رو باز صدا کرد

یه خواهش سوالی 

تو حرفا با خدا کرد

قطره می خواس بدونه

می شه بزرگتر از این؟

یه چیزی که مثل اون

نباشه روی زمین؟

خدا بهش نشون داد

قلب یه آدم خوب

قطره نشست تو قلبش

اومد بیرون از چشاش

ولی تعجبی بود

این دفه سختی نداشت 

اومد صدای خدا

حالاتو دیگر منی

شدی یه اشک عاشق

حرف منو می زنی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۹:۳۸
محمد رحیمی
۲۵
دی ۹۵

خسته شد از کار روز

یه مرد خوب و کاری

نشست و با خدا گفت

تو خستگی نداری؟

بزرگی کار تو

می بنده هر زبونو

این همه آفریدی

زمین وآسمونو

فرشته های زیبا

توآسمونت پرن

هرکس و دس بذاری 

رزق تو رو می خورن

شب میره وروز میاد

شب میشه باز دوباره

ماه میره خورشید میاد

با این همه ستاره

فصلای زیبای سال

دنبال هم می ذارن

می چرخن ومی گردن

همیشه در فرارن

پس تو چرا خدایا

خسته نمی شی از کار

به خواب نیاز نداری

همیشه هستی بیدار

فرشته ای با خنده

اومد پایین کنارش

تا بلکه آروم کنه

اون دل بی قرارش

گفت می کنم سوالی

تو هم بده یک جواب

کی آفریده چشمو

یا خستگی یا که خواب؟

اگر خدا بخوابه

رزق تو رو کی می ده؟

کی میگه شب تاریکه؟

برف قشنگ سفیده

خدایی که بخوابه

یا بشه خسته از کار

بدون دیگه خدا نیس

خالق و پروردگار

آدمه گفت درسته

جواب خوبی دادی

خدا نمیشه خسته

عجب جواب شادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۳
محمد رحیمی
۲۴
دی ۹۵

تکنولوژی

تکنولوژی یعنی که آسون کنیم

کارهامون و ساده تر از همیشه

زندگی بهتر و معنا کنیم

اینجوری زندگی چه زیبا می‌شه

دنیای مهربونی رو بسازیم

گم نکنیم دل‌های باصفا رو

تو غفلتا فرصتو از دس ندیم

نرنجونیم دوستای باوفارو

چیزی جای خنده‌هارو نگیره

نشیم غریبه‌های سرد و خاموش

تکنولوژی باید فراهم کنه

هرچی شده تو قلبامون فراموش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۵
محمد رحیمی
۲۴
دی ۹۵

چش میزنه

وای شکمش صدا میده قار و قور

صبحونه شو نخورده طفلی غفور

چش می‌زنه تا برسه زمونش

این بوی بد چیه روی زبونش؟

انگاری سردرد اومده سراغش

کلاغ سیاها اومدن تو باغش

چه تند و تند تغذیه شو می‌خوره؟

هر کی ندونه می‌گه اون پر خوره

بس که تو خوردنش شده دستپاچه

اضافه شد به مشکلش دل‌پیچه

مفیده صبحانه برای بدن

تو شکمت چند نفرو می‌زدند؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۸
محمد رحیمی
۲۴
دی ۹۵

سوال تازه

سوال کوچکی داشت 

یه بچه از خداجون

خدا شنید حرفشو

داد یه جواب آسون

یعنی خدا بهش گفت

سوال تو یه دونه‌اس

بکار اونو توی خاک

حتی اگر بهونه‌اس

بچه سوالشو کاشت

توی یه خاک مرطوب

یواش یواش سوالش

شد یه نهال مرغوب

نهال ما قد کشید

رفت تو دل آسمون

هی بالا و بالا‌تر

نزدیک رنگین‌کمون

شاخه و برگش ولی

پر شده بود از سوال

گل داد و میوه‌دار شد

میوه‌های سفت و کال

فرشته‌ها ترسیدن

وقتی درخت و دیدن

رهگذرا از درخت

سوال تازه چیدن

خدا فرشته‌ها رو

از چیزی با خبر کرد

گفت نگرون نباشین

غصه‌هاشون و درکرد

میوه‌های رسیده

شدن جواب سوال

چون که دیگه نبودن

میوه‌های سفت و کال

رهگذرا می‌چیدن

میوه هر جواب و

جوابا می‌گرفتن

از اونا التهاب و

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۰
محمد رحیمی
۲۲
دی ۹۵

حقیقت

به دنبال حقیقت 

دوتا آدم می‌گشتند

اون‌ها به هم می‌گفتند

مال یه سرنوشتند

اما یکی ازین دو

شکار و انتخاب کرد

تیر و کمون و برداشت

هر راهی رو جواب کرد

شکارچی حقیقت 

می‌رفت شکار غزال

دستای اون خونی بود

هر روز و هر ماه و سال

حقیقت اما چی بود؟

غزالی که زنده بود

هنوز نفس می‌کشید

چابک و جنبنده بود

اون نفر دومی

رفیق نبود با شتاب

دونه صبر و برداشت

کاشت تو زمین با حساب

ازش مراقبت کرد

تا که هزار دونه داد

هزار نهال دوباره

با کاشتنش شد زیاد

غزالای حقیقت

یکی یکی اومدند 

لا بلای نهالا

یواش یواش سر زدند

با دستای پر از خون

اولی دونه‌ای کاشت

وقتی که دید تلاشش

نتیجه بدی داشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۷
محمد رحیمی
۲۲
دی ۹۵

مغرب خیلی دلش گرفته بود. مدتی بود که سوالی آزارش می‌داد. او چند وقت بود از خودش می‌پرسید چرا من به جای مشرق نیستم؟ اصلاً چرا خورشید خستگی‌هایش را برای من می‌آورد؟ و برعکس هرگاه سرحال و سرزنده است کنار مشرق است؟ و این تنها سوال غم‌آلود مغرب نبود. او می‌خواست از راز خورشید سر در بیاورد. لابد می‌پرسید چه رازی؟اینکه اگر خورشید خسته و خواب آلوده پیش من می‌آید پس چرا در کوچه پشتی شب با عجله خودش را به مشرق می‌رساند تا صبح زود و مثل همیشه بدون هیچ درنگ و تاخیری پیش او طلوع کند؟ مغرب مغموم و سردرگریبان نشسته بود و با دل غصه دارش تنها بود. تا اینکه صدای دل مغرب یواشکی بر پشت خورشید سوار شد و خودش را به مشرق رساند. حالا دیگر راز مغرب برملا شده بود و مشرق داشت خیره خیره به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. مشرق که از مغرب عبرت نگرفته بود پیش خودش گفت. او سوال این همه سال مرا دزدیده است. واقعاً که رو می‌خواهد. این من هستم که باید بپرسم چرا خورشید سرزنده هیچ‌گاه پیش من نمی‌ماند؟ و برای رسیدن به مغرب این همه دستپاچه است؟ و اگر این همه راه آسمان را آمده تا به من برسد پس چرا با عجله بر‌می‌گردد؟ این‌بار هم صدای مشرق بر پشت خورشید سوار شد و یواشکی خودش را به مغرب رساند. وقتی مغرب فهمید که رازش برملا شده خیلی عصبانی شد. اما وقتی راز مشرق را شنید به فکرهای بیهوده خود خندید. او دانست که خورشید نه دل به مهر مشرق دارد نه دل به او. او فهمید خورشید مسافر است. مسافری که تا مقصد نهایی‌اش دایم و بدون وقفه تکراری و بدون احساس خستگی و در کمال عشق راه می‌رود و سلوک می‌کند. او این را هم دانست که هرگز سر از راز بزرگ خورشید در نمی‌آورد. حداقل تا زمانی که حسود است و کینه به دلش دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۶
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

مخاطب خاص

اومدی تو بهت خاموش کویرم

دیدی به چشمای عاشقت اسیرم

خودتو رسوندی پای سفره عشق 

خودتو رسوندی تا که من نمیرم

تو عزیز جونمی دلت یه دریاس

تو دلیل بودنی اونم معماس

پرکن از تنگ لبات شراب عشقو

نگو فکر من پراز سوال و آیاس

شبا با ستاره‌ها غریبه نیستی

تو خودت اینجایی و عجیبه نیستی

باید از ماه وستاره‌ها بپرسم

چرا آشنای این غریبه نیستی؟

توی آغوش تو غم می‌شه فراموش

می‌میرم برای هر لحظه آغوش

همه حرفام میرن از فکر و خیالم

چه عجیبه روشنم خاموش خاموش

تا که جون تو تنمه واست هلاکم

تو مرام عاشقی یه سینه چاکم 

آسمونی کن منو کاری نداره

ای فرشته نجابت ای تو پاکم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۸
محمد رحیمی