بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۱
دی ۹۵

گاهی وقتا

به صرافت چی افتاده دلت

که برای من پیامک می‌زنی؟

گاهی وقتا می‌گیری شمارمو

تو خیالت با دلم فک می‌زنی

تشک ابری که نیستم گل من

که بگم روم داری پشتک می‌زنی

صورتت چروک شد از بسکه داری

پشت  هم قطاری چشمک می‌زنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۲
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

دور نزدیک

خیلی نزدیکم و از تو دور دورم

دستمو بگیر که بی‌دست تو کورم

اگه دوس نداشتی که پیشت بمونم

چرا من مسافر جاده نورم؟

بگو داخل شدنم نداره مشکل

منم اون تشنه که دل بسته به ساحل

موج مهربونی تو واسم خبر کن

تا گلویی تر کنه تشنه ترین دل

غم این شیشه نه این حصارو بشکن

لحظه‌های تلخ انتظار و بشکن

واسه رفتن دل من راضی نمیشه

این سکوت تلخ انتظار و بشکن 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۰
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

مشرق

وقتی یه روز تموم کنی صبرارو

دک می‌کنی با قدمت ابرارو

ظلمت و تاربکی فراموش میشه

خسته‌ترین ستاره خاموش میشه

برگای ریخته باز می‌شن بهاری

بس که تو با خودت بهار و داری

طراوت از تازگی‌هات می‌باره

مشرق چشمات چه اثر گذاره

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۰
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

بابا

دو بیتی حرف کوتاه بلند است

وچون بابای عارف دردمند است

به ظاهر گاه رنگ شاد مانی است 

ولی هجران سرایی دلپسند است

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۰
محمد رحیمی
۲۰
دی ۹۵

جوشش

گم شده در ردیف قافیه‌ها

شعر حیران و بی‌سرانجامم

بی‌جهت از تو می‌کند تقلید

روح کالی که برده آرامم

یک شب از این حصار بی تکلیف

دل به امواج دور خواهم داد

عاقبت این من پریشان را

از حصارش عبور خواهم داد

شعرهایم دوباره جوششی‌اند

زیر رگبار دردهای بزرگ

آه یوسف برادرانت کو؟

وای بابا برادران یا گرگ؟....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۸
محمد رحیمی
۱۹
دی ۹۵

برنمی‌گردم

بی دعای خیر تو بر نمی‌گردم

مهربون من حالا این شده دردم

با دلم بگو وداع آخرم نیس

قفسی منتظر کبوترم نیس

بگو تا رفتن و ساده‌تر بگیرم

غصه وداعو از سفر بگیرم

از تو دل کندن من مردنه انگار

کار تو همیشه دل بردنه انگار

وقت رفتنه بگو که بر می‌گردم 

ای طبیب مهربون این شده دردم 

بی دعای خیر تو بر نمی‌گردم 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
محمد رحیمی
۱۹
دی ۹۵

بیگانه

حالم امشب حالتی دیگر شده

غنچه ام گل ناشده پرپر شده

من دگر با عاقلی بیگانه‌ام

ملتهب گردیده دیوانه‌ام

دیگر من هیچ از عاقل مپرس

جمله‌های ناقص و کامل مپرس

زردی رخساره‌ام زنبق نماست

عقل دیگر پیش من باد هواست

زنگی‌ام اما نه مار زنگی‌ام

مرد رزمم دیگر امشب جنگی‌ام

ماه من پروای جزرم را کشید

قامت از مد نگار من خمید

مطربا شوری بپا کن مرحبا

ساز دیگر کوک کن این لحظه را

انتظارم عاقبت پایان گرفت

شور مستی در وجودم جان گرفت

باش تا این قصه را آخر کنیم

آخر شه نامه را باور کنیم

شال را وا کن که گلریز آمدم

گل به دامان و سحر‌خیز آمدم

گرچه بیدارم ولی من نیستم

خود نمی‌دانم که امشب کیستم

ای تمام مستی‌ام از یاد تو

می‌کند دل خواهش فریاد تو

تا تو را در شور و فریاد آورم 

داستان عشق را یاد آورم

جامه چاکان سوی صحرا می‌روم

مست عریان سوی دریا می‌روم

ابرها امشب همه فرمانبرند

هرکجا گویم همان جا می‌برند

در قمار عاشقی بازنده‌ام

از شکست خویش جانا زنده‌ام 

کی به مستان طاقتی آموختند؟

عاقلان در شعله‌ها‌شان سوختند

به چه دنیایی است دنیای جنون

وه چه خون ریز است این مستی کنون

آی ای درویش تا یاهو زنم

چون عقابی طعنه بر تیهو زنم

مرغ مرغم دانه اما دور ریز

دانه را در پیش مرغ کور ریز

دانه را دادم که دردانه شوم

در گریز از خانه و لانه شوم

بال من امشب دلش آبی‌تر است 

مرغ دریاییم مرغابی‌تر است

می‌روم تا دامنش آرم به دست

تو چه می‌خواهی زمرغ خود پرست

فهم هم تکرار ققنوس آمده 

آتشی در سینه محبوس آمده

تا بپاشد شعله عشقم برون

در جنونی سخت باشم در جنون

تا نگوید جان ما را سوختی 

مهر کردی و دهان را دوختی

امشبت دیگر پذیرا می‌شوم

خوب و زیبا مست دلخوا می‌شوم 

خانه را بهرت گلستان می‌کنم

از تو رفع هر زمستان می‌کنم

آش این و کاسه آشم همین

شور این و قصه فاشم همین

تا نگیرد دست را دستان کنم

ماجرای بازی مستان کنم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۹
محمد رحیمی
۱۸
دی ۹۵

منحرف

به کجا می‌روی ای دوست که لج افتادی

پاک غافل شدی از خویش که کج افتادی

این حوالی همه جا بوی خدا را دارد

خالق اینجاست مگو در ره حج افتادی

دست بخشنده او مسلم و کافر نکند

او چه کم داشت که در عسر و حرج افتادی؟

به نیاز دل خود منت هر خار کشی

خواهش از خالق گل کن چو فلج افتادی

گر روانی سوی ری جاده کمی منحرف است 

چشم وا کن که در اطراف کرج افتادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۷
محمد رحیمی
۱۸
دی ۹۵

به رنگ خدا

در باغ و بستان 

گل رنگ رنگ است 

برگ درختان 

سبز و قشنگ است

موی سر تو

همرنگ چاه است

یا رنگ شب‌ها

یعنی سیاه است

اما اگر با

شیرین زبانی

رنگ خدا را

خواهی بدانی

هرگز ندارد

فکرت جوابی

نه قرمز است او

نه سبز و آبی

باشد خداوند

نقاش بی رنگ

خالق ندارد

هرگز به خود رنگ

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۹
محمد رحیمی
۱۸
دی ۹۵
پنهون
یه بغل حرفه تو سینه‌ام
مُردم از بغض گلو گیر
پر زخمای فراقم
روحم آشفته و درگیر
واسۀ ظهور سبزت
عُمرمو حوصله کردم
تا شد از خودم نوشتم
نق زدم هی گله کردم
آره انگار که شما رو 
واسه ادعا می‌خواستم
ولی کاش یکم شمارو
واسه شما می خواستم
توچشا غیبت کبراس
تو دلا گم شده امید
یه نفر از ما نپرسید
چرا پنهون شده خورشید؟؟؟
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۵
محمد رحیمی