مغرب خیلی دلش گرفته بود. مدتی بود که سوالی آزارش میداد. او چند وقت بود از خودش میپرسید چرا من به جای مشرق نیستم؟ اصلاً چرا خورشید خستگیهایش را برای من میآورد؟ و برعکس هرگاه سرحال و سرزنده است کنار مشرق است؟ و این تنها سوال غمآلود مغرب نبود. او میخواست از راز خورشید سر در بیاورد. لابد میپرسید چه رازی؟اینکه اگر خورشید خسته و خواب آلوده پیش من میآید پس چرا در کوچه پشتی شب با عجله خودش را به مشرق میرساند تا صبح زود و مثل همیشه بدون هیچ درنگ و تاخیری پیش او طلوع کند؟ مغرب مغموم و سردرگریبان نشسته بود و با دل غصه دارش تنها بود. تا اینکه صدای دل مغرب یواشکی بر پشت خورشید سوار شد و خودش را به مشرق رساند. حالا دیگر راز مغرب برملا شده بود و مشرق داشت خیره خیره به دوردستها نگاه میکرد. مشرق که از مغرب عبرت نگرفته بود پیش خودش گفت. او سوال این همه سال مرا دزدیده است. واقعاً که رو میخواهد. این من هستم که باید بپرسم چرا خورشید سرزنده هیچگاه پیش من نمیماند؟ و برای رسیدن به مغرب این همه دستپاچه است؟ و اگر این همه راه آسمان را آمده تا به من برسد پس چرا با عجله برمیگردد؟ اینبار هم صدای مشرق بر پشت خورشید سوار شد و یواشکی خودش را به مغرب رساند. وقتی مغرب فهمید که رازش برملا شده خیلی عصبانی شد. اما وقتی راز مشرق را شنید به فکرهای بیهوده خود خندید. او دانست که خورشید نه دل به مهر مشرق دارد نه دل به او. او فهمید خورشید مسافر است. مسافری که تا مقصد نهاییاش دایم و بدون وقفه تکراری و بدون احساس خستگی و در کمال عشق راه میرود و سلوک میکند. او این را هم دانست که هرگز سر از راز بزرگ خورشید در نمیآورد. حداقل تا زمانی که حسود است و کینه به دلش دارد.