۲۲
دی ۹۵
حقیقت
به دنبال حقیقت
دوتا آدم میگشتند
اونها به هم میگفتند
مال یه سرنوشتند
اما یکی ازین دو
شکار و انتخاب کرد
تیر و کمون و برداشت
هر راهی رو جواب کرد
شکارچی حقیقت
میرفت شکار غزال
دستای اون خونی بود
هر روز و هر ماه و سال
حقیقت اما چی بود؟
غزالی که زنده بود
هنوز نفس میکشید
چابک و جنبنده بود
اون نفر دومی
رفیق نبود با شتاب
دونه صبر و برداشت
کاشت تو زمین با حساب
ازش مراقبت کرد
تا که هزار دونه داد
هزار نهال دوباره
با کاشتنش شد زیاد
غزالای حقیقت
یکی یکی اومدند
لا بلای نهالا
یواش یواش سر زدند
با دستای پر از خون
اولی دونهای کاشت
وقتی که دید تلاشش
نتیجه بدی داشت
۹۵/۱۰/۲۲