کف دریا
ردّ گیسوی تو برده است دلم را زخود آری
شب چشمان تو بردل زده چون موج فراری
هیجانِ لب سرخی که تو بر رخ بنشاندی
قدح سرخ شرابی است که آورده خماری
قوس ابروی کمان تو ببین قوس و قزح را
آبرو برد از آن عشوهگری زلف تتاری
نه توانی که ببینم رخ نورانی ماهت
نه دلی تا که چو دزدان بچرم پشت شیاری
جای پا هر چه که داری به خَم کوچۀ دلها
عطش سبز شکفتن هوس پاک بهاری
نه غبارم که نشینم به قَبای صدف تو
نه تو صحراگذری تا که نشانیم غباری
خس راهم که خیال گل رخسار تو دارم
کف دریام که از موج نگردیده فراری
بالین
زاده وهمیم و لبریز از خیال
محو حرفیم و گریزان از وصال
جامها داریم اما بیشراب
قلبها بیگانه از بوی کباب
ما کجا و شور عشق و سوز و ساز
ما کجا و اشکهای پرنیاز
سر به بالین کدامین یار بود؟
آنکه زیبا خواندهایمش مار بود
خوش خط و خال است مار وهم ما
لاجرم نیش است بر جان سهم ما
هرچه را گفتیم از وصل حبیب
شاید آن وصله است در ته توی جیب
نیست آواز خدا در گوش ما
هر که غیر از یار هم آغوش ما
ابرها در شعر ما عین دروغ
لحن آرام زمان نبض شلوغ
کی ازین حرف و سخن جا میزنیم؟
نقش را کی رنگ حاشا میزنیم؟
روزها ای روزهای پیسپر
خط تکرار شما سیر و سفر
در گذارید از نگاه کورمان
پیش ازین خوابیده چشم شورمان
کوفتیم اما به درهای عقیم
آه دنیا واقعاً ماها بدیم
پنبهها رشتیم بر دوک خیال
تارهای وهم گردیده وبال
پای رفتن گرچه در ما کند بود
آتش پرواز درما تند بود
عمر دارد مثل توسن میدود
لحظه ها در روز روشن میرود
وای برما چون که درجا میزنیم
دانش آموزانه برجا میزنیم
دوری و دوستی
به ابری گفت خاکی تشنه و زار
که دوری از من و حلقوم تب دار
چه شد آن دوستیهای مکرر
که از دست تو قلبم شد نمکزار
ولی ابر فراری گفت ای دوست
به جای این شکایت حد نگه دار
برایت بارها باریدهام من
و آن بارش چه شد؟ سیل اسفبار
من از چشم تو افتادم ندیدی؟
به جرم دوستی با رنگ تکرار
به هر دوری هزاران دوستی هست
بجای شکوه عبرت گیر ای یار
شعر سرمازده
باغ احساس ز سرما شده رویافسرده
هر چه گل در غزلم بود دگر پژمرده
پرنیان نفس شعر چروکیده شده
سبد میوۀ پرآب دلم بفشرده
آن همه گرمی بازار غزل رفت از یاد
اهل دل از وزش سوز شتا دلمرده
گل شبدر که برای خودش از تب میخواند
رنگ خورشید که دید از رخ او جا خورده
بینوا کودک گلپرور من میگرید
باغبان از تشر باد خزان آزرده
سینۀ خاک که سرمازدهتر میگردد
خواب، چشمان تَرَش را همه یکجا برده
شاعر از یخزدگی، شبنم سرمازده شد
شعر سرمازده را بین که چه سرما خورده
خم احساس بزیر آمدهتر میبینم
فصل بیداد خزان اخم کند نشمرده
مسافر
بیا از اینجا بریم
اینجا آدماش بدن
نمونیم پیش اونا
که دروغو بلدن
اگه باغ بهار میخواد
با دلش رو راس باشه
تب شببو بگیره
بیقرار یاس باشه
اگه باغ بهار میخواد
بگه توی گوش باد
بگه به ابر خسیس
هی و هی، بهار میخواد
اگه دوس داری بمون
ولی من خسته شدم
بهتره دل بکنی
نگو وابسته شدم
من دیگه مسافرم
کاشکی باشی و بریم
عزیزم نیای میرم
مث یک بچه یتیم