۱۶
آذر ۹۵
شعر سرمازده
باغ احساس ز سرما شده رویافسرده
هر چه گل در غزلم بود دگر پژمرده
پرنیان نفس شعر چروکیده شده
سبد میوۀ پرآب دلم بفشرده
آن همه گرمی بازار غزل رفت از یاد
اهل دل از وزش سوز شتا دلمرده
گل شبدر که برای خودش از تب میخواند
رنگ خورشید که دید از رخ او جا خورده
بینوا کودک گلپرور من میگرید
باغبان از تشر باد خزان آزرده
سینۀ خاک که سرمازدهتر میگردد
خواب، چشمان تَرَش را همه یکجا برده
شاعر از یخزدگی، شبنم سرمازده شد
شعر سرمازده را بین که چه سرما خورده
خم احساس بزیر آمدهتر میبینم
فصل بیداد خزان اخم کند نشمرده
۹۵/۰۹/۱۶