۲۱
آذر ۹۵
کف دریا
ردّ گیسوی تو برده است دلم را زخود آری
شب چشمان تو بردل زده چون موج فراری
هیجانِ لب سرخی که تو بر رخ بنشاندی
قدح سرخ شرابی است که آورده خماری
قوس ابروی کمان تو ببین قوس و قزح را
آبرو برد از آن عشوهگری زلف تتاری
نه توانی که ببینم رخ نورانی ماهت
نه دلی تا که چو دزدان بچرم پشت شیاری
جای پا هر چه که داری به خَم کوچۀ دلها
عطش سبز شکفتن هوس پاک بهاری
نه غبارم که نشینم به قَبای صدف تو
نه تو صحراگذری تا که نشانیم غباری
خس راهم که خیال گل رخسار تو دارم
کف دریام که از موج نگردیده فراری
۹۵/۰۹/۲۱