بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۶۴۳ مطلب توسط «محمد رحیمی» ثبت شده است

۲۲
دی ۹۵

حقیقت

به دنبال حقیقت 

دوتا آدم می‌گشتند

اون‌ها به هم می‌گفتند

مال یه سرنوشتند

اما یکی ازین دو

شکار و انتخاب کرد

تیر و کمون و برداشت

هر راهی رو جواب کرد

شکارچی حقیقت 

می‌رفت شکار غزال

دستای اون خونی بود

هر روز و هر ماه و سال

حقیقت اما چی بود؟

غزالی که زنده بود

هنوز نفس می‌کشید

چابک و جنبنده بود

اون نفر دومی

رفیق نبود با شتاب

دونه صبر و برداشت

کاشت تو زمین با حساب

ازش مراقبت کرد

تا که هزار دونه داد

هزار نهال دوباره

با کاشتنش شد زیاد

غزالای حقیقت

یکی یکی اومدند 

لا بلای نهالا

یواش یواش سر زدند

با دستای پر از خون

اولی دونه‌ای کاشت

وقتی که دید تلاشش

نتیجه بدی داشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۷
محمد رحیمی
۲۲
دی ۹۵

مغرب خیلی دلش گرفته بود. مدتی بود که سوالی آزارش می‌داد. او چند وقت بود از خودش می‌پرسید چرا من به جای مشرق نیستم؟ اصلاً چرا خورشید خستگی‌هایش را برای من می‌آورد؟ و برعکس هرگاه سرحال و سرزنده است کنار مشرق است؟ و این تنها سوال غم‌آلود مغرب نبود. او می‌خواست از راز خورشید سر در بیاورد. لابد می‌پرسید چه رازی؟اینکه اگر خورشید خسته و خواب آلوده پیش من می‌آید پس چرا در کوچه پشتی شب با عجله خودش را به مشرق می‌رساند تا صبح زود و مثل همیشه بدون هیچ درنگ و تاخیری پیش او طلوع کند؟ مغرب مغموم و سردرگریبان نشسته بود و با دل غصه دارش تنها بود. تا اینکه صدای دل مغرب یواشکی بر پشت خورشید سوار شد و خودش را به مشرق رساند. حالا دیگر راز مغرب برملا شده بود و مشرق داشت خیره خیره به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. مشرق که از مغرب عبرت نگرفته بود پیش خودش گفت. او سوال این همه سال مرا دزدیده است. واقعاً که رو می‌خواهد. این من هستم که باید بپرسم چرا خورشید سرزنده هیچ‌گاه پیش من نمی‌ماند؟ و برای رسیدن به مغرب این همه دستپاچه است؟ و اگر این همه راه آسمان را آمده تا به من برسد پس چرا با عجله بر‌می‌گردد؟ این‌بار هم صدای مشرق بر پشت خورشید سوار شد و یواشکی خودش را به مغرب رساند. وقتی مغرب فهمید که رازش برملا شده خیلی عصبانی شد. اما وقتی راز مشرق را شنید به فکرهای بیهوده خود خندید. او دانست که خورشید نه دل به مهر مشرق دارد نه دل به او. او فهمید خورشید مسافر است. مسافری که تا مقصد نهایی‌اش دایم و بدون وقفه تکراری و بدون احساس خستگی و در کمال عشق راه می‌رود و سلوک می‌کند. او این را هم دانست که هرگز سر از راز بزرگ خورشید در نمی‌آورد. حداقل تا زمانی که حسود است و کینه به دلش دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۶
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

مخاطب خاص

اومدی تو بهت خاموش کویرم

دیدی به چشمای عاشقت اسیرم

خودتو رسوندی پای سفره عشق 

خودتو رسوندی تا که من نمیرم

تو عزیز جونمی دلت یه دریاس

تو دلیل بودنی اونم معماس

پرکن از تنگ لبات شراب عشقو

نگو فکر من پراز سوال و آیاس

شبا با ستاره‌ها غریبه نیستی

تو خودت اینجایی و عجیبه نیستی

باید از ماه وستاره‌ها بپرسم

چرا آشنای این غریبه نیستی؟

توی آغوش تو غم می‌شه فراموش

می‌میرم برای هر لحظه آغوش

همه حرفام میرن از فکر و خیالم

چه عجیبه روشنم خاموش خاموش

تا که جون تو تنمه واست هلاکم

تو مرام عاشقی یه سینه چاکم 

آسمونی کن منو کاری نداره

ای فرشته نجابت ای تو پاکم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۸
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

گاهی وقتا

به صرافت چی افتاده دلت

که برای من پیامک می‌زنی؟

گاهی وقتا می‌گیری شمارمو

تو خیالت با دلم فک می‌زنی

تشک ابری که نیستم گل من

که بگم روم داری پشتک می‌زنی

صورتت چروک شد از بسکه داری

پشت  هم قطاری چشمک می‌زنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۲
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

دور نزدیک

خیلی نزدیکم و از تو دور دورم

دستمو بگیر که بی‌دست تو کورم

اگه دوس نداشتی که پیشت بمونم

چرا من مسافر جاده نورم؟

بگو داخل شدنم نداره مشکل

منم اون تشنه که دل بسته به ساحل

موج مهربونی تو واسم خبر کن

تا گلویی تر کنه تشنه ترین دل

غم این شیشه نه این حصارو بشکن

لحظه‌های تلخ انتظار و بشکن

واسه رفتن دل من راضی نمیشه

این سکوت تلخ انتظار و بشکن 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۰
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

مشرق

وقتی یه روز تموم کنی صبرارو

دک می‌کنی با قدمت ابرارو

ظلمت و تاربکی فراموش میشه

خسته‌ترین ستاره خاموش میشه

برگای ریخته باز می‌شن بهاری

بس که تو با خودت بهار و داری

طراوت از تازگی‌هات می‌باره

مشرق چشمات چه اثر گذاره

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۰
محمد رحیمی
۲۱
دی ۹۵

بابا

دو بیتی حرف کوتاه بلند است

وچون بابای عارف دردمند است

به ظاهر گاه رنگ شاد مانی است 

ولی هجران سرایی دلپسند است

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۰
محمد رحیمی
۲۰
دی ۹۵

جوشش

گم شده در ردیف قافیه‌ها

شعر حیران و بی‌سرانجامم

بی‌جهت از تو می‌کند تقلید

روح کالی که برده آرامم

یک شب از این حصار بی تکلیف

دل به امواج دور خواهم داد

عاقبت این من پریشان را

از حصارش عبور خواهم داد

شعرهایم دوباره جوششی‌اند

زیر رگبار دردهای بزرگ

آه یوسف برادرانت کو؟

وای بابا برادران یا گرگ؟....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۸
محمد رحیمی
۱۹
دی ۹۵

برنمی‌گردم

بی دعای خیر تو بر نمی‌گردم

مهربون من حالا این شده دردم

با دلم بگو وداع آخرم نیس

قفسی منتظر کبوترم نیس

بگو تا رفتن و ساده‌تر بگیرم

غصه وداعو از سفر بگیرم

از تو دل کندن من مردنه انگار

کار تو همیشه دل بردنه انگار

وقت رفتنه بگو که بر می‌گردم 

ای طبیب مهربون این شده دردم 

بی دعای خیر تو بر نمی‌گردم 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
محمد رحیمی
۱۹
دی ۹۵

بیگانه

حالم امشب حالتی دیگر شده

غنچه ام گل ناشده پرپر شده

من دگر با عاقلی بیگانه‌ام

ملتهب گردیده دیوانه‌ام

دیگر من هیچ از عاقل مپرس

جمله‌های ناقص و کامل مپرس

زردی رخساره‌ام زنبق نماست

عقل دیگر پیش من باد هواست

زنگی‌ام اما نه مار زنگی‌ام

مرد رزمم دیگر امشب جنگی‌ام

ماه من پروای جزرم را کشید

قامت از مد نگار من خمید

مطربا شوری بپا کن مرحبا

ساز دیگر کوک کن این لحظه را

انتظارم عاقبت پایان گرفت

شور مستی در وجودم جان گرفت

باش تا این قصه را آخر کنیم

آخر شه نامه را باور کنیم

شال را وا کن که گلریز آمدم

گل به دامان و سحر‌خیز آمدم

گرچه بیدارم ولی من نیستم

خود نمی‌دانم که امشب کیستم

ای تمام مستی‌ام از یاد تو

می‌کند دل خواهش فریاد تو

تا تو را در شور و فریاد آورم 

داستان عشق را یاد آورم

جامه چاکان سوی صحرا می‌روم

مست عریان سوی دریا می‌روم

ابرها امشب همه فرمانبرند

هرکجا گویم همان جا می‌برند

در قمار عاشقی بازنده‌ام

از شکست خویش جانا زنده‌ام 

کی به مستان طاقتی آموختند؟

عاقلان در شعله‌ها‌شان سوختند

به چه دنیایی است دنیای جنون

وه چه خون ریز است این مستی کنون

آی ای درویش تا یاهو زنم

چون عقابی طعنه بر تیهو زنم

مرغ مرغم دانه اما دور ریز

دانه را در پیش مرغ کور ریز

دانه را دادم که دردانه شوم

در گریز از خانه و لانه شوم

بال من امشب دلش آبی‌تر است 

مرغ دریاییم مرغابی‌تر است

می‌روم تا دامنش آرم به دست

تو چه می‌خواهی زمرغ خود پرست

فهم هم تکرار ققنوس آمده 

آتشی در سینه محبوس آمده

تا بپاشد شعله عشقم برون

در جنونی سخت باشم در جنون

تا نگوید جان ما را سوختی 

مهر کردی و دهان را دوختی

امشبت دیگر پذیرا می‌شوم

خوب و زیبا مست دلخوا می‌شوم 

خانه را بهرت گلستان می‌کنم

از تو رفع هر زمستان می‌کنم

آش این و کاسه آشم همین

شور این و قصه فاشم همین

تا نگیرد دست را دستان کنم

ماجرای بازی مستان کنم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۹
محمد رحیمی