مرا ورق نزن ای روزگار لاکردار
برای خواندن من اینقدر نکن اصرار
بگو کجای کتاب سیاه من زیباست
که خوانده ای و از اول ورق ورق تکرار
فقط منم که چنین سرنوشت تلخی داشت
مگر تمسخر افتاده هم شد آخر کار؟
چه خواب ها که برای کسی شدن دیدم
چه آتشی که در انداختی تو در انبار
به خام فکری من خنده ات گرفته بخند
اگر که خسته شدی دست از دلم بردار