این شب طولانی
ماه داشت با خودش زیر لب غرولند میکرد. آن شب، شب یلدا بود و همه اهالی کهکشان راه شیری رفته بودند شبچره / و ماه بیچاره تنها و دلگیر باید نور میتاباند به زمین. نه آجیلی نه میوهای نه اختلاطی و نه هیچ چیز دیگر. دراین میان / فرشته کوچک و کنجکاوی آن دوروبر برای خودش گشت میزد که خیلی اتفاقی دلتنگیهای ماه را شنید و بی معطلی خودش را به دورهمی یلدا رساند. او هر چه از ماه شنیده بود را صاف گذاشت کف دست اهالی کهکشان. حالا همه میدانستند / ماه از نبودنش توی ضیافت چله ناراضی است . به هر صورت آن شب کمی طولانی تر از شب های دیگر گذشت. فکر کنید که خورشید با تصور اینکه دیر صبح میشود خواب مانده بود و ماه بیچاره این تاخیر رنجآور را هم باید تحمل میکرد. ماه با خودش گفت تلافی میکنم .چیزی که عوض دارد گله ندارد. ماه اندیشید که دنیا یک روز یلدا هم دارد. من آن روز دیر میآیم و این کار خورشید را تلافی میکنم.
محمد رحیمی