کم و بسیار
نام تو را آن مرغ حقگو جار میزد
در کوچه و پس کوچه و بازار میزد
اندوه بهت خامشان را در نوردید
از نسل باران بود و نم نم وار میزد
هنگامهای از جای پایش گشت برپا
در کنج سرد شهر خود را دار میزد
من مانده بودم سخت حیران نگاهش
بردار میرقصید و حرف از یار میزد
آهسته آهسته تکانها کند میشد
آهنگ نجوایش کم و بسیار میزد
تا سبزه در آغاز صبح مستی خویش
شاداب گردد حرف شبنم دار میزد
او رفت اما خاطرش در سینه جاکرد
چشمان مبهوتم برایش زار میزد
امشب ولی در خواب من مهمان خود بود
گاهی تو را گاهی خودش را جار میزد
پر از خیال
شبی به دل یواشکی سلام عاشقانه کرد
نهال خشک عشق را پر از تب جوانه کرد
ببین چگونه مرغ دل که در قفس نشسته بود
سرش پر از هوای عشق گشت و ترک لانه کرد؟
ترانهها شرارههای آتشین عشق بود
به گوش دل ترنم نسیم عاشقانه کرد
هزار و یک حکایت قشنگ ماهرانه گفت
دل مرا هزارمین شکار ماهرانه کرد
حقیقت وجود را پر از خیال کرده بود
که باور دل مرا غریق در فسانه کرد
به جادوی تبسمش شکار واله میکند
به تیر چشم وحشیش دل مرا نشانه کرد
دلی که رفت گو برو مگو کجا روان شدی
که دل به خود نمیرود نگاه او کمانه کرد
شبی اگر اسیر عشق زخانهاش گریخته
یواشکی سلام را جواب عاشقانه کرد
کفشدوزک
مدتی بود کفشدوزک مشتری نداشت.اصلا چه بهتر که مشتری نداشت /چون نه چرمی برایش باقی مانده بود نه نخ کفش دوزی ونه کفی کفش/کفشدوزک آهی کشید وبه شاگردش که از فامیل هایش بود گفت/پسر جان بهتر است به فکر شغل دیگری باشی/می بینی که مشتری ندارم؟اما هزار پا که چند دقیقه ای می شد به کفشدوزک زل زده بود پا برهنه آمد وسط حرفش وسلام کرده ونکرده گفت/پانصد جفت کفش می خواهم/ دوهفته دیگر عروسی دارم /باید کفش های دامادیم آماده باشد /می توانی تا آن موقع این تعداد کفش را بدوزی یا بروم کفش چینی از بازار بخرم وخلاص؟؟کفشدوزک که شوکه شده بود/بریده بریده گفت /می توانم /معلوم است که می توانم.بعد شاگردش را صدا زد و به او خبر داد/می تواند پیشش بماندوکار کند.کفشدوزک به هزار پا گفت بیعانه ای بدهد تا از بازار چرم و وسایل دیگر بخرد .او وشاگردش شروع به دوختن کفش های هزار کردند/کفشدوزک به شاگردش گفت اشکال کار ما موجودات عجول این است که فقط خودمان را می بینیم /اما خدای مهربان ما را می بیند وحواسش شش دانگ جمع ماست/
نمیدانم
نمیدانم کجا روزی تو را دیدم نمیدانم
کجا یک شعر زیبا از تو بشنیدم نمیدانم
چه ها گفتیم آن ایام رویایی به همدیگر
چهها پرسیدی از من یا چه پرسیدم نمیدانم
چه در آن وهله اول درون چشم شهلایت
به چشمم آمد و بر خویش ترسیدم نمیدانم
چه آمد برسرم از بیوفاییهات وا فریاد
چه شبهایی که که غرق اشک نالیدم نمیدانم
گمان کردم که گیسوی تو در مهتاب پیدا نیست
چگونه شمس عمرم بر تو تابیدم نمیدانم
به طوفانی که از عشقت درونم کردهای برپا
به شب هر شب چو جسم موج لرزیدم نمیدانم
منم آن بلبل شیدا که بر گل سخت محتاجم
چگونه بر مرام گل پلاسیدم نمیدانم
امیدم رفت دیدم رفت اما ناز تو بسیار
ازین کوچه چگونه تلخ کوچیدم نمیدانم
جوانه
ای خدا ای همه بهانۀ من
ای بلندای تو ترانۀ من
هرچه در عالم از حقیقت توست
گرچه عشقت همه فسانۀ من
من ندارم دگر تمنایی
جز تو ای برترین نشانۀ من
چون نهالم که تازه روییده
آفتابا نشان جوانۀ من
راه را گم نمیکنم هرگز
تا که گویی بیا به خانۀ من
بار سنگین این رسالت را
تو سبک میکنی ز شانۀ من
شعلهور کن مرا که خاموشم
تا بسوزد مرا زبانۀ من
یقهچاک
خسته از حجم انتظار و امید
دل بیچاره میرود از دست
حیف از عمر رفته حیف عمر
چشم بر راه و راه دور از دست
بارها گفته بودمش پنهان
کی دل خام و عشقباز من
ای بسا عشقهای بیحاصل
وی بسا دلبران حیلتزن
دل من ساده بود و بیغش بود
عشق را خوب و پاک میپنداشت
هر کجا بذر عاطفه میدید
توی گلدان معرفت میکاشت
من کنون خستهجان و تنبیمار
دل مرحوم بسپرم در خاک
کشته عشق رفت و دیگر من
نکنم بهر عشق کس یقه چاک
بر مزار دلی که رفت از دست
یاس محزون ز خاک بیرون زد
وای این بیقرار پراندوه
به دل مردهام شبیخون زد
برو ای یاس از کنار دلم
از چه بیدار میکنی دل را
عشق او را گرفت از جانم
کمی اندیشه کن تو حاصل را
دل من رفت و جان من تنهاست
عادت عشق کشتن دلهاست
همچنان سخت میکند بیداد
شعلهاش در کمین خرمنهاست