من با غزل نگفته مشکل دارم
با ذوق همیشه خفته مشکل دارم
از منظر عاشقی نگاهش کردم
یعنی چه که طول هفته مشکل دارم؟
من با غزل نگفته مشکل دارم
با ذوق همیشه خفته مشکل دارم
از منظر عاشقی نگاهش کردم
یعنی چه که طول هفته مشکل دارم؟
من قاطی خرت و پرت هایت شده ام
اتمسفر عاشقانه هایت شده ام
انگار که کوله بار تو سنگین است
شرمنده که بار شانه هایت شده ام
کاش در باور ما عشق عمیقی بود
کاش حرف دل ما پاک و حقیقی بود
کاش وقتی سخن از حافظ و مولاناست
فهم می گفت که این شعرو غزل زیباست
کاش در خلصه این حالت روحانی
درک می گفت که این خلصه بسی ماناست
کاش می گفت کسی شک ز شما ترسید
نیست در قلب من و تو اثر از تردید
کاش پاییز نمی خواست نباشد برگ
کاش هنگام خزان سبزه نمی پوسید
کاش گنجک خزان دیده پناهی داشت
کاش چشم نگران دیده به راهی داشت
کاش آن کفتر خودباخته لرزان
پرواز کنان روی به چاهی داشت
کاش آن مرغ هوا میل زمینی داشت
کاش بر روی زمین یار امینی داشت
کاش صیاد به فکر دل عاشق بود
کاش نفرت ز چنین دام و کمینی داشت
کاش ما سبز ترین رنگ خدا بودیم
کاش از دشمنی و کینه جدا بودیم
کاش با هر چه که ابرو به گره آرد
دور بودیم وفقط کینه زدا بودیم
گلی حیران تو پژمرد چالاک
شقایق بود و جا وا کرد در خاک
لبان غنچه ها را بوسه پاشید
به گلبرگ پریشان گشت نمناک
چکاد شانه هایش پر در آورد
کبوتر وار غلتان شد به افلاک
سرود عاشقی را خواند با شوق
به پایان برد بخت شوم غمناک
وضو در شبنم تر دامنی کرد
نمازش کهکشان سینه صد چاک
شبیه او ندیدم هیچ شیدا
ندیدم هیچ شیدایی چو او پاک
گله دارم از تو و دوری راهت
گله دارم از همین طرز نگاهت
گرمی تو بردی یه جای دورو باریک
تو عمیق جاده های سرد و تاریک
معنی عاشقی پیشت یه خیال بود
یه جوراحساس مزاحم که وبال بود
چه شبایی که نبودنت سوزوندم
ولی با یه قلب ساده با تو موندم
حالا بازیچه دستات شده شاکی
نه دیگه نگو که تو واسم هلاکی
این که نشد بازی نور و چراغ
پنجره بسته و رویای باغ
این که نشد کوچه پر از بوی آش
خرد و کلان مرد و زن و صف آش
کار رسیده است به جاهای پست
مرشد ما این و مرید آن شده است
شاد برای چه اگر یار نیست؟
یار درین خانه پدیدار نیست؟
صاحب این جشن خودش شد غریب
وای به ما مردم ظاهر فریب
روی زبان عجل و عجل بس است
این همه در جا زدن دل بس است
شبی گفتم از خسته جانی به آنی
سخن های داغی که تابش ندانی
چنان آتش از تارهای وجودم
برون زد که افشا شد این خسته جانی
بغریدم آن شب چو دیوانه ابری
بنالیدم از جان چو نای بنانی
درونم پر از شکوه های نگفته
تو گویی هنوز است در سر جوانی
نفهمیدم آندم که این والگی ها
چه اشکی فشاند از دل و دیدگانی
زبانم فقط راز های مگو گفت
از آن شب شدم شهره هر دکانی
شبی بودو دیوانگی موج می زد
عیان شد که هستند دیوانه گانی
هنوزم به هر کوی وبرزن سخن هاست
سخن های شیرین و تلخ چنانی
به هر کوچه ای کودکی مادرش را
خبر می کند از برای نشانی
ومادر به بر می فشاند گلش را
مگر تا امان ماند از این روانی
خدایا اگر آتشم می زنی باز
زبانم بگیر و غمم کن عیانی
که خلق از وجودم نبینند آزار
ز دست زبانم امان ده امانی
چه گویم که امشب جوابم دهی؟
زگنجینه ها بی حسابم دهی
نمی خواهم این صافی چهره را
اگر پیچ و تابی به قابم دهی
بگیری ز کردار من نا صواب
به راهی که دانی صوابم دهی
به چشمان بیدار خواب آورم
اگر افتخاری به خوابم دهی
به اوجی که رویاست خواهم رسید
اگر سرعت انتخابم دهی
بزن مرهمی بر دل زخیم
نجاتی کی از اظطرابم دهی؟
کویر است وبیداد بی آبی است
خدایا مبادا سرابم دهی
یلدا کوچولو چرا نشستی؟
درها رو به روی شادی بستی؟
یک مدرسه خیالی واکن
با دوستای خوب برو بیا کن
امروز تو بشو معلمی شاد
درسو به محصلات بده یاد
فردا بشه نوبت یه نوگل
تا پر بشه این مدرسه از گل