۳۰
دی ۹۵
این که نشد بازی نور و چراغ
پنجره بسته و رویای باغ
این که نشد کوچه پر از بوی آش
خرد و کلان مرد و زن و صف آش
کار رسیده است به جاهای پست
مرشد ما این و مرید آن شده است
شاد برای چه اگر یار نیست؟
یار درین خانه پدیدار نیست؟
صاحب این جشن خودش شد غریب
وای به ما مردم ظاهر فریب
روی زبان عجل و عجل بس است
این همه در جا زدن دل بس است
۹۵/۱۰/۳۰