گم کرده کلید خانه را انگاری
محکم شده مثل ساعت دیواری
حالا که به سختی آمده این بالا
یک دسته کلید .او و خود آزاری
گم کرده کلید خانه را انگاری
محکم شده مثل ساعت دیواری
حالا که به سختی آمده این بالا
یک دسته کلید .او و خود آزاری
عشقش به تمام آسمان می ارزد
گمنامی او به صد نشان می ارزد
او وقت قرار.بی قراری دارد
اما به تمام این و آن می ارزد
من از عطش وصال رنجور شدم
از باور یک خیال رنجور شدم
افسوس کم آورد و مرا قال گذاشت
از اینکه شدم وبال رنجور شدم
باز از دل مرده عاشقی خواهم ساخت
تردید نکن که قایقی خواهم ساخت
آنقدر به دور دست ها خیره نشو
افسانه چرا؟حقایقی خواهم ساخت
او رفته که شاد باشدو تو غمگین
در بهت نشسته ای که آن شد یا این
من با تو نگفتم او کم آورده دلش؟
بر سادگی تو هرچه بادا نفرین
بلبل توی قهوه خانه هم می خواند
هر جور که شد ترانه هم می خواند
از قلقل قلیان چه برآید جز دود؟
در دود چه شاعرانه هم می خواند
زیباست بهار گرچه زشتی کم نیست
تلخ است بفهمی که پلشتی کم نیست
با این همه از بهار عاشق تر کو؟
چون نغمه های های مشتی کم نیست
یک سال گذشت و زنده ماندیم عجیب
یعنی غزل مرگ نخواندیم عجیب
ای وای چقدر دورمان خالی شد
هی فاتحه و فاتحه خواندیم عجیب
ما سفره هفت سین چینی داریم
یک بسته دعای بد نبینی داریم
قرآن توی سفره که چاپ پکن است
آداب و رسوم اینچنینی داریم
سالی که فقط نصیب مان غمها بود
در دایره قسمتمان کم ها بود
هرکس که نشان عشق را می دانست
بر دوش جماعتی از آدم ها بود