بازی شادی
بازی شادی تالاپ تولوپ
بام بام بوم بوم گاراپ گروپ
توپت افتاد توسطل ماس
بچه خونه جا این کاراس؟
گلدون افتاد رو صندلی
زدی شکستیش مامان علی؟
همسایه باز داد میزنه
هی داد و فریاد میزنه
میدون فوتباله یا جنگ؟
هی بوم بوم بوم و دنگ و دنگ
اصلاً آسایش نداریم
خواب و آرامش نداریم
بازی توی آپارتمان
کاری زشته علی بدان
بازی شادی تالاپ تولوپ
علی پاشو تا بریم کلوپ
چشمک
بهنام خداوند صاحبزمان
خداوند باران و رنگینکمان
خدایی که گل را به پروانه داد
چمن را زباد هوا شانه داد
خدایی که از مادرم بهتر است
و خیلی زیاد از پدر سرتر است
خداوند گلهای ناز و قشنگ
که قایم شده از شبش هفت رنگ
شب آسمانش پر از پولک است
ستاره زشوقش پر از چشمک است
کلامی به شیرینی قند داد
زقرآن به ما بچهها پند داد
لحظۀ اعتراف
از لحظۀ اعتراف برمیگردم
کج بودم و صاف صاف برمیگردم
دیروز رسانهای شدم محض تپق
امروز بدون گاف برمیگردم
یکبار به آسمانجُلی خندیدم
این است که بیلحاف برمیگردم
از راه درست رفته بودم ناحق
این بار بهحق خلاف برمیگردم
مُحرم شدم و دور خودم گردیدم
از توبۀ آن طواف برمیگردم
در قطب جنوب باورم گم بودم
از کاوش و اکتشاف برمیگردم
من کودک شعرهای بالغ بودم
امروز ز بندناف برمیگردم
دروغ بگو
چه ساده حد مرا کردهای تو حالی من
نیامدی تو فقط محض دست خالی من؟
هوای چشم من از ابر عشق بارانی است
هوا هوای بدی نیست درحوالی من
به پای عشق تو صدها غزل کم آمده است
و قامت دل عاشق چنین خم آمده است
بیا به کودکی یادها پلی بزنیم
که جنس خاطر و لبخند با هم آمده است
چقدر سربههوا بودن تو پیرم کرد
و از هرآنچه که بالاسر است سیرم کرد
ولی دوباره تو همسایۀ دلم شدی و
طمع برای رسیدن به تو دلیرم کرد
دوباره نقطه سر خط دو چشم بارانی
دوباره اول آنکه مرا برنجانی
ولی تو ارزش رنجی که میبرم داری
بگو دروغ بگو با دلم که میمانی
خاکستر
درگذر شور و شر روزگار
حیف ما خامش خاکستریم
با همه آواز که در گوشهاست
پنبه به گوشان بهظاهر کریم
راز خطوط رخ دلدار را
دیده و بیتاب رخ مرمریم
بس که به خود عطر گلان را زدیم
باورمان شد که گل قمصریم
در دل ما عشق ندارد قرار
ما شبه کاسه جوش آوریم
سرگل ما لایق دست تو نیست
تیغ به ظاهر گل درد آوریم
صحبت ما صحبت تکرار نیست
چونکه فراموشگر بیبریم
جای پا
کاش میشد صداتو نقاشی کنم
توی محراب دلم کاشی کنم
با غبار لحظههات رفیق بشم
جای پای عشقو آبپاشی کنم
گل اگه خنده کنه به کار میاد
روشنی به دیده های تار میاد
این سکوت سرد مردابی چرا؟
خنده گل این روزا به کار میاد
کاش می شدصداتو با خود ببرم
جایی که حتی خودت هم نباشی
توی حوض آب خاطرات تو
من باشم صداتو حوض نقاشی
خاموش
ای که در رونق ربودی جلوۀ طاووس را
تازگی رو کردهای آن حسن نامحسوس را
برکهای بودی که در رؤیای دریا مانده بود
پس چه شد برهم زدی تو خواب اقیانوس را؟
آی تو از کشته داری پشته میسازی ببین
دست کم از من بگیر این عشق نه، کابوس را
دوستم داری که میخواهی بسوزم درفراق؟؟
لااقل خاموش کن این سوسوی فانوس را
میروم ازکوچه بازار دل مکّارهات
از همین حالا چه حالی میکنی افسوس را
شعلههای آه و حسرت را ببر جایی دگر
کی بترساند ز آتش عاقلی ققنوس را؟
فانوس
دیدم بهخواب چشم تو تصویر نور را
وز لرزش مدام لب تو سرور را
تکرار سایههای دلت حرف میزدند
مثل مسافری که بخواند عبور را
کودک منم که رفته به مهمانی غزل
دیگر مخواه از غزل من شعور را
برخیز تا که شعر سترون رها کنم
بر من ببخش این سخن حرف زور را
فانوس دیدگان تو در قوس ماه بود
دیدم به خواب چشم تو تصویر نور را