تا مزارع برزیل در امتداد آمازون
پی ات آمدم
و تو نشستی به دلبرانگی،
در روزگار سپید برفی ام.
شور بختانه روزگار تلخم برای تو
جا رزو نکرده است
تا مزارع برزیل در امتداد آمازون
پی ات آمدم
و تو نشستی به دلبرانگی،
در روزگار سپید برفی ام.
شور بختانه روزگار تلخم برای تو
جا رزو نکرده است
شیرینی تو ، بیش از توان من است.
میان تو و انسولین،
انتخابی
مرا مجبور کرده است.
تو را در آب نمک خوابانده بودم
برای روز مبادا
افسوس،
این فشار خون لعنتی، مبادا سرش نمی شود.
من عاشقم و رنگ به رخسار ندارم
از بعد تو با هیچ کسی کار ندارم
تو آمدی و قلب مرا بردی و اکنون
جز تو نه دیاری و نه دیار ندارم
بی تاب ترین عاشق بی نام و نشانم
از گفتن این شعر، ببین عار ندارم
بر دارترین رشته زلف تو منم من
منصور زمان توام و دار ندارم
ای عشق بیا جسم من و جان من از تو
در ماندن خود بی تو که اصرار ندارم!!!
سر گرم تماشای جمال توام ای حور
این است که چشمی سوی اغیار ندارم
محمد رحیمی
به جرم عاشقی از من تو می رنجی
برای من عزیزم، تو خود گنجی
ببخش اینکه به آزارم گرفتاری
ببخش اینکه منو آسوده میذاری
تو رو قد تموم زندگیم می خوام
می خوام با من بمونی، عشق رویاهام
خدا می دونه قلبم از تو سرشاره
نبین گاهی زبونم گرم آزاره
نه من بی تو ، نه تو بی من نمی تونیم
بدون هم ، تو این دنیا نمی مونیم
می خوام تنها فقط تو عشق من باشی
تو قلب من عزیزم تو فقط جاشی
اون آغوشت که گرم و نرمه مال من
منو با خود ببر تا اوج، بال من
به جرم عاشقی از من تو می رنجی
برای من عزیزم تو خود گنجی
محمد رحیمی
سرمه نکش سرمه گران می شود
(بیش ز جنس دگران می شود)
گوشه ی چشمت غزلی عاشق است
قلب گرفتار زیان می شود
کودک احساس به صد شوق و شور
در کنشی پر هیجان می شود
سرمه ی چشم تو جنون آور است
عاشقیم فاش و عیان می شود
من بفدای تو و چشمان تو
سرمه ی تو قاتل جان می شود
از اثر جادوی چشمان تو
مست ترین چشمه روان می شود
این غزل سرمه و چشم تو شد
شاعر این شعر، نشان می شود
محمد رحیمی
عشق با گوشه ی چشمان تو درمان دارد
قلب بیتاب، به چشمان تو ایمان دارد
با سکوتی به بلندای وجودت، دایم
لحظه ها بغض کنان ، چشم به پایان دارد
گفتی آن قهوه که در کافه سفارش دادم
معنی با تو نشستن سر پیمان دارد
سخت می سوزم و بی هیچ سخن خاموشم
گاه تنهایی من لوّلوئ و مرجان دارد
آفرین بر دل عاشق صفت مستت باد
بعد ازین عشق، ارادت به تو ای جان دارد
جان فدای تو که محبوبه ی زیبای منی
شادمان باش که این عشق نگهبان دارد
محمد رحیمی
دور و برش پر شده از آشنا
مش کرم و ماه رخ و عم قلی
درج شده یار نظر کرده اند
حج فرج و اوس رجب و لپ گلی
طرح نیاورده عزیز دلند
کله چغندر بچه و کاکلی
کور شود چشم حسود و بخیل
بابلی و زابلی و آملی
این دو سه روز آمده جولان دهی
روی چمن، توی سالن، ساحلی
محمد رحیمی
کاش هرگز ترا نمی دیدم
خنده ات را چو گل نمی چیدم
دل من کوه استواری بود
پیش چشمت چه سخت لرزیدم
قد و بالای تو کلاه انداز
به من بینوا نگاه انداز
عاشقی را بیا براه انداز
ماه من، ماه را به چاه انداز
وای اگر عاشقی شود خوندل
کار معشوق می شود مشکل
رفت شیرین، اگر که با خسرو
زخم برداشت بیستون ، بر دل
با من خسته مهربان تر شو
در نگاهت به من، جوان تر شو
عشق فرهاد، عشق دشواریست
گوشه چشمی کن و عیان تر شو.
محمد رحیمی
خرابتم خراب قلب پاکت
قبول کنی، عاشق سینه چاکت
درسته که آروم و سربزیرم
ساکت و بی صدا شدم هلاکت
چه قلب مهربون و صافی داری
تو کعبه ی دلت طوافی داری
شیرین تر از عسل چیه؟؟ زبونت
حیرونتم چه ائتلافی داری؟
اینو فقط برای تو سرودم
ببخش اگه تو حد تو نبودم
یه یادگاری از یه شاعر مست
خدا نگهدارت باشه وجودم.