دست بر داشته ای از عطش شاعریت
رفتی از خواب حقیقی به خود واقعیت
با دلم عین گدایان سمج تا کردی
کاش برگشت کنی بر روش عاشقیت
هیچ از قاعده داد و ستد می دانی؟
عقل عاجز شده از فاصله منطقیت
دست بر داشته ای از عطش شاعریت
رفتی از خواب حقیقی به خود واقعیت
با دلم عین گدایان سمج تا کردی
کاش برگشت کنی بر روش عاشقیت
هیچ از قاعده داد و ستد می دانی؟
عقل عاجز شده از فاصله منطقیت
تو بگو آن همه خروشت کو؟
آمد و رفت و جنب و جوشت کو؟
هست کالای تو پر از ایراد
خدمات پس از فروشت کو؟
نکند عشق را نمی فهمی؟
ونداری از عاشقی سهمی
پس چرا این همه ادا داری؟!
واقعا کاسبی و بی رحمی
دلخستگی ها را بگیر از من
یک بار تا آن لحظه دیدار
عادت شده این نق زدن هایم
احساس پیری می کنم انگار
انگارباور کرده ام اینکه
دارم مدارا می کنم بسیار
با کودکی هایم چه فرقی داشت؟
غرق خیالاتم نه در افکار