من خون جگر تومرغ بومی خوردی
من مال حلال و تو نجومی خوردی
از هردوی ما سوال ها می پرسند
بد بر تو که اموال عمومی خوردی
من خون جگر تومرغ بومی خوردی
من مال حلال و تو نجومی خوردی
از هردوی ما سوال ها می پرسند
بد بر تو که اموال عمومی خوردی
گفتم بر مهربانیت دیوارم
گفتی که عجیب تشنه دیدارم
یک بوسه برای تو نگه داشته ام
البته نه امروز که من بیمارم
آن روز فروشنده که وراجی کرد
او هم هوس تیریجی نه فرجی کرد
یک سکه نداشت تا کند شیر و خطی
ناچار نشست و با خودش اجی کرد
اسطوره بود و در دل خود درد و داغ داشت
ده ها نفر شبیه خودش را سراغ داشت
اسطوره ها به مسلخ تاریخ می روند
دلشوره خزان و زمستان باغ داشت
تاریخ مصرفی که به دورش کشیده بود
بی هیچ حرف و بی سخنی درد و داغ داشت
می خواست بگذرد خم این جاده را سریع
آخر برای طرز بیانش بلاغ داشت
حتی فراز قله اسطوره بودنش
یک فوج از کلاغ و لشکر بی رحم زاغ داشت
اسطوره جاودانه نمی ماند و خودش
اندیشه رها شدن از این فراغ داشت
ابر آمد و باران همه را قال گذاشت
با برق سکوت .رعد را لال گذاشت
بیچاره زمین با دهنی باز گریست
از وعده باران که به امسال گذاشت
انگار که از درون گور آمده بود
از چاه دلش عجیب زور آمده بود
وقتی که به او حور نبخشیده بهشت
حق داشت که با سرعت نور آمده بود
اینقدر که سفره هایمان رنگین است
نقاش سر محل مان غمگین است
از سفره ما سفره او شد بی رنگ
ای وای قبول جرممان سنگین است
تو بگو آن همه خروشت کو؟
آمد و رفت و جنب و جوشت کو؟
هست کالای تو پر از ایراد
خدمات پس از فروشت کو؟
نکند عشق را نمی فهمی؟
ونداری از عاشقی سهمی
پس چرا این همه ادا داری؟!
واقعا کاسبی و بی رحمی
روی سخنت حساب کردم یک عمر
در معنی تو شتاب کردم یک عمر
با این همه باز پیش تو می مانم
دل را دل را مجاب کردم یک عمر