جای شش و هشت .هشت و شیشی شد ه است
سرگرم هوای خود پریشی شده است
از بس به ندای توبه هی می بارد
چشمش به هوای ابر میشی شده است
جای شش و هشت .هشت و شیشی شد ه است
سرگرم هوای خود پریشی شده است
از بس به ندای توبه هی می بارد
چشمش به هوای ابر میشی شده است
دلی زخم دار غم این زمانه
شد ه خسته جان وبدور از نشانه
نه دستی که از مهر دستی بگیرد
نه مهری که دستی نشاند به شانه
پناهی نمی بینی اینجا درین شهر
به کامت نریزند چیزی مگر زهر
سلام تو بی پاسخ است ای غریبه
دوروزی بمانی تو هم می کنی قهر
تو هم گر دوروزی دلت را نبینی
ویک شاخه گل هم برایش نچینی
دلت آبی آسمان را نفهمد
شوی مثل دلمردگان این چنینی
یکی گویدم آشنایی کجا شد؟
چرا عاشقی مرد و باد هوا شد؟
غریبه بدان عشق رفت از دل شهر
از اینجا برو عشق ازاینجا جدا شد
سلام ای تو بوی خوش آشنایی
کجایی کجا مانده ای تو کجایی؟
به امید روزی که یادت بیایم
تو را آروز مندم ای اختفایی
این خنده زورکی که آسان کردی
خوب است اگرچه مفت و ارزان کردی
ای کاش که پول با دلت همدل بود
تا کیف کند که خرج دندان کردی
من خون جگر تومرغ بومی خوردی
من مال حلال و تو نجومی خوردی
از هردوی ما سوال ها می پرسند
بد بر تو که اموال عمومی خوردی
گفتم بر مهربانیت دیوارم
گفتی که عجیب تشنه دیدارم
یک بوسه برای تو نگه داشته ام
البته نه امروز که من بیمارم
آن روز فروشنده که وراجی کرد
او هم هوس تیریجی نه فرجی کرد
یک سکه نداشت تا کند شیر و خطی
ناچار نشست و با خودش اجی کرد
اسطوره بود و در دل خود درد و داغ داشت
ده ها نفر شبیه خودش را سراغ داشت
اسطوره ها به مسلخ تاریخ می روند
دلشوره خزان و زمستان باغ داشت
تاریخ مصرفی که به دورش کشیده بود
بی هیچ حرف و بی سخنی درد و داغ داشت
می خواست بگذرد خم این جاده را سریع
آخر برای طرز بیانش بلاغ داشت
حتی فراز قله اسطوره بودنش
یک فوج از کلاغ و لشکر بی رحم زاغ داشت
اسطوره جاودانه نمی ماند و خودش
اندیشه رها شدن از این فراغ داشت
ابر آمد و باران همه را قال گذاشت
با برق سکوت .رعد را لال گذاشت
بیچاره زمین با دهنی باز گریست
از وعده باران که به امسال گذاشت
انگار که از درون گور آمده بود
از چاه دلش عجیب زور آمده بود
وقتی که به او حور نبخشیده بهشت
حق داشت که با سرعت نور آمده بود
اینقدر که سفره هایمان رنگین است
نقاش سر محل مان غمگین است
از سفره ما سفره او شد بی رنگ
ای وای قبول جرممان سنگین است