دلدار
من و دلدار یارانه بگیریم
شبی گفتیم یارانه نگیریم
ولی دلدار کلی خرج دارد
خدا میداند ای یارانه گیریم
محمدرحیمی
دلدار
من و دلدار یارانه بگیریم
شبی گفتیم یارانه نگیریم
ولی دلدار کلی خرج دارد
خدا میداند ای یارانه گیریم
محمدرحیمی
درگیر گناه
عمریست منم برسراین کوچه به راه
نه چشم چرانم و نه درگیر گناه
من تیر چراغ برق لیلی هستم
لاحول و لاقوت الّا بالله
محمدرحیمی
شعلۀ خشم
کمی طاقت بیاراین قصهها رو
به آخر میرسه دردا یه روزی
میشه پایان نامردا یه روزی
کمی طاقت بیار ای شعلۀ خشم
نکش آهی که خرمن سوزه آهت
بگیر ازهرچه نامرده نگاهت
تو که طاقت بیاری زنده میشم
منم مثل تو بینام و نشونم
کنار تو که باشم بی خزونم
کمی طاقت فقط تا فرصت عشق
نگیر از کودک دل سنگها رو
بزن بر بوم دنیا رنگها رو
محمدرحیمی
چگونه رسیدم؟
اگر شاعرم، شاعر کودکم
میان همه شاعران، کوچکم
پُرم از اَتل از متلهای ناب
تو ای شعر بالغ، درونم بخواب
من از بازی هفتسنگ آمدم
از این شاعریها به تنگ آمدم
توی کوچه غوغای بازی بهپاست
ولی کوچه افسوس در قصههاست
سرم میشکست و دلم شاد بود
دلم از شکستن چه آزاد بود
هوای یکی بود یکیّ نبود
پرید از سرم، آه و حسرت، چه زود
کجا رفت گرگ و سگ ناقلا
کجا ماند خرگوش فرز و بلا
چرا قد کشیدند این شعرها
به این سدّ رسیدند این شعرها
دلم ماهی کوچکش گم شده
اسیر هوسهای گندم شده
از این برکه باید به دریا پرید
و یا کودکی کرد و دریا کشید
محمدرحیمی
خوش بهحالت کبوتر
خوش بهحالت کبوتر که جات توی این حرمه
از کجا فهمیدی که صاحبش اهل کرمه؟
توی ایرون همهجا گنبد و گلدسته داره
دونه و لونه برای کفتر خسته داره
چه کسی یادت داده طایر این فضا باشی
فارغ از غمهای دنیا مهمون رضا باشی
کاش منم میفهمیدم وقتی بقوقو میکنی
به زبون کفترا چه ذکریو رو میکنی
ای امام عاشقا حاجتمو حالا میخوام
ای غریب الغربا، معرفت بالا میخوام
محمدرحیمی
کاسهلیس
اگر پشت سرم بد مینویسند
خیالی نیست مشتی کاسهلیسند
الهی جوهرخودکارشان کن
که هی دایم نویسند و نویسند
محمدرحیمی
متهم
رنگ پاییز رنگ تشویش است
که زمستان سخت در پیش است
حس پاییز حس خاموشی است
حس ترسیدن تو از خویش است
رخ برگ پریدهرنگ انگار
متهم پای میز تفتیش است
عمر لذت کم است و کوتاه است
شاه پارینه، حال درویش است
غم مخور شاعر خزان آلود
که خدای خزان گلاندیش است
ماجرای طراوت و باران
در بهاران آتیت بیش است
محمدرحیمی
شاخ
شاید که برای اهل فن شاخ شوم
یا لژیونر تیم گلادباخ شوم
با این همه ادعای فیلسوفانه
بد نیست که اوهام ریچاردباخ شوم
پیاده
یک عمر پیاده بود و نقنق میکرد
هی شِکوه ز روزگار سِرتِق میکرد
روی پل عابر پیاده ای کاش
ازدست پیاده بودنش دق میکرد