این روزها احساس تَرَک خورده و تب دارم، مثل کودکی بهانه گیر، بی تابی می کند.
دلم کبوتر کبوتر ، بی قرارِ رسیدن است.
وتو
مهربانتر از نسیم صبحگاهان، دست خداییت را بر سرم می کشی و سیرابم می کنی که
نیازِ تشنه به آب، باور رضایی توست.
محمد رحیمی
این روزها احساس تَرَک خورده و تب دارم، مثل کودکی بهانه گیر، بی تابی می کند.
دلم کبوتر کبوتر ، بی قرارِ رسیدن است.
وتو
مهربانتر از نسیم صبحگاهان، دست خداییت را بر سرم می کشی و سیرابم می کنی که
نیازِ تشنه به آب، باور رضایی توست.
محمد رحیمی
رو مگیر از من دلخسته تو ای انس مدام
که دل شاعر من با نفست داشت دوام
تپش قلب مرا کُند تر از پیش ببین
بغض در بغض نشسته توی تردید صدام
با تو ای شعر نفس گیر، دلی خوش دارم
توی تاریکی شب ها که ندارم آرام
شعر خوبم، من بیچاره، دراین تنهایی
تو که باشی نروم در دل هر مطرب و جام
بعد از این هرچه بخواهی بسرایم لاغیر
بعد ازین با لب تو شعر بگویم بی نام
محمد رحیمی
منتظرت بودم و دیر آمدی
از چه جوان بودم و پیر آمدی؟
حاصل جمع من وتو عشق بود
خیر نبینی که فتیر آمدی
محمد رحیمی
تویی بهترین هدیه ی آسمان
که روشن شد از نور علمت جهان
به ایثار تو جان ما زنده شد
زتو گوهر علم ، تابنده شد
تورا داده یزدان به ما سروری
تو از مادر مهربان بهتری
معلم چو نام بلندت نکوست
ستاید تورا هر که در جستجوست
چو در جان ما ریشه داری عمیق
به ما از تو بهتر نباشد رفیق
سپاس خداوند بر نام تو
زبان، بسته بادا به دشنام تو
محمد رحیمی
دلتنگم این روزای بی بارون
حالا که تو از چشم من دوری
این جاده ها بی چتر و تو زشتن
دلتنگتم ، دلتنگ، بد جوری
عشقم، قناری ها نمی خونن
برگرد تا بلبل غزلخون شِه
این آسمون شاید تو برگردی
با دیدنت ابری شِه مجنون شِه
این عادت بی ابر بودن رو
ای آسمون یک روز ترکش کن
عاشق دلش میمیره بی بارون
این چشمه بی آب و درکش کن
ای آسمون دلتنگم این روزا
از لحظه های کُند و تکراری
از این شبای بی سرانجامی
از اینکه لج کردی نمی باری
محبوب من با این نوا اُخته
تق تق تتق تق تق تقِ بارون
مستفعلن مستفعلن هاتو
تنظیم کن با شُرشُرِ ناودون
دلتنگم این روزای تکراری....
محمد رحیمی
برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد
تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد
بلور چشم تو زیباترین نیاز من است
بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد
اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند
تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد
غزل که تاب ندارد برای گفتن تو
هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد
چراغ روشن چشمت هزار خورشید است
به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد
(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)
به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد
اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم
دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواهم کرد
محمد رحیمی
دورم از احتمالات تقدیر
از قضا سیرم و از قَدَر، سیر
کاشکی مرگ اکنون بیاید
روز آزادی از قفل و زنجیر
خیری از زندگانی ندیدم
چیزی از نوجوانی ندیدم
عمر، با حسرت و ترس طی شد
لذتی از جوانی ندیدم
مرگ، وقتی که تو جان نداری
بعد یک عمر، جانان نداری
راحتِ دردِ بی طاقتِ توست
منجی توست، ایمان نداری!!
مرگ، وارونه درد و رنج است
نسخه ئ نقشه ئ اصل گنج است
مرگ، چاقوی تیز وصال است
مرگ، پایان تیغ و ترنج است
محمد رحیمی
وعشقم سخت دلگیره خدایا
دل از غم هاش می میره خدایا
برام سخته که حالش رو بپرسم
زبون در بند زنجیره خدایا
محمد رحیمی
تا می شود از این جماعت دورتر شو
مردانگی کن یک کمی مغرورتر شو
هرچند بی منظوری و صادق ترینی
این تن بمیرد تلخ و با منظور تر شو
محمد رحیمی