زندگی اش ارزش افسوس ندارد
نقطه ی نورانی ملموس ندارد
خسته ی در جا زدن و ماندن بی جاست
مانده، ولی خیزش محسوس ندارد
راز و نیازش به زبان یخ زده انگار
نیت یک رویش معکوس ندارد
نیست اَنیسی که به او دل بسِپارد
عشقِ به جا مانده ی محبوس ندارد
خواب خوش و دیدن رویا که چه گویم؟
فرصت ترس از تبِ کابوس ندارد
شبزده شد، از نفس افتاد خدایا
راه نشانش بده، فانوس ندارد
محمد رحیمی