زمینم زدی تا بلندم کنی
سرم را زدی سربلندم کنی
من از خاکساری به عرش آمدم
به شوق تو از خاک فرش آمدم
تو گفتی که حیف است اینجا نمان
سپردی که اوجت فقط آسمان
به من یاد دادی که پرواز کن
وگفتی که از بال آغاز کن
مهاجر شدم چون تو می خواستی
شدم سالک جاده ی راستی
هوا در سرم بود و خالی شده
دل رفته حالی به حالی شده
مرا رنج های تو رنجور کرد
زمانی مرا از دلت دور کرد
ولی دوره رنج هایت گذشت
هوا خواهی گنج هایت گذشت
سرم را بریدی که عاشق شوم
و در اوج سرما شقایق شوم
سرم را برای تو بر داشتم
بجایش دل و عشق را کاشتم