۲۶
خرداد ۹۹
نفسم را گرفته این بن بست
واژه هایم اسیر تکرارند
خود زنی های گاه و بی گاهم
به نظر می رسد خود آزارند
تو کجایی که ازسرم سدّها
دست های بلند، بردارند؟
هرشب این خواب های طوفانی
موج هایی غریبه می آرند
خسته ام از توهم دریا
که گرفتار موج انکارند
چشم هایم نمی شوند آرام
کورشان کن خدا، سزاوارند
ولی انگار سدّ ترک برداشت
خواب هایم چقدر حق دارند!
محمد رحیمی
۹۹/۰۳/۲۶