مثل بُز نشسته ام و به نقطه ای نا معلوم خیره ام.ناگهان عین عقاب شیرجه می زنم روی اعصاب خودم که؛ چه مرگته؟ قوز کردی یه گوشه و رفتی در عالم هپروت.آخه اوزگل قاز قولنگ ، پاشو محض رضای خدا، یه بارم که شده، این آقا داییتو تکون بِدِه و گِلی به سرت بگیر. منم که وقتی به خودم گیر میدم ، روی هرچی سیریشه سپید می کنم.و ادامه میدم: خاک دو عالم برسرت که گند زدی به جوونی و میون سالیت. آخه گوسفند، این همه فرصتی که خدا حیف کرد و به تو داد، به گربه سیاهه داده بود، الان سلطان جنگل بود.نیگاش کنا؛ عین چُرتیای خمار و آویزون ، بق کرده به یه جایی که نمیدونه کجاس، به هیج جا. بخدای احد و واحد ، فقط دلم می خواد یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، چشمم به قیافه آکله و نحست بیوفته که یه گوشه کز کردی به یه نقطه و خیره شدی به افق. خودم افقیت می کنم. حالیت شد؟؟
وخودم که از من حساب نمی بره، با بی حوصلگی و غرو لند زیر زبان می گه: وای ترسیدم. باشه سالار، غلط کردمو بگم؛ ول می کنی؟! شکر خوردم.
یه عمره که همین ماجرا وجر و منجر بین من و خودمه . و تا هر دو زنده ایم ، بی شک این سریال ، تمام نشدنی و تکراری ادامه داره.
ولی تا بحث ، ازین فلسفی تر نشده، خدمت با سعادتتون عرض کنم که منو خودم ، همیشه هم مثل سگ و گربه نبودیم، و رفاقتی و محبتی بین ما بر قرار بود. اما بالاخره دراین دنیای نسبی و ممکنانی ، هر شروعی ، پایانی داره و تضمینی هم وجود نداره که پایان همه قصه ها، اونطوری که تو دلت می خواد ، پیش بره.
خودم ، روز به روز بی حال تر و بی انگیزه تر شد و دل، به هیچ کارو پیشرفت و خلاقیتی نداد. گاهی شب تا صبح و صبح تا شب، یه گوشه تمرگیده بود و یا زیر لب چیزی می گفت یا به دور دست ها خیره شده بود. کاری که هنوز هم داره ادامه میده. شما سر بزنگاه رسیدین و شاهد یکی از آن جر وبحث های داغش بودین. خودم برخلاف من، علاقه شدیدی به انزوا و گوشه گیری داره، و خیالات تاریکش اجازه بیدار شدن تخیل مثبت رو بهش نمیده، من هم پاسوز خودم شدم و هم پای خودم پیر شدم.فرصت های خوبی داشتم که به خاطر در جا زدن خودم تباه شد و سوخت.
محمد رحیمی