۱۳
اسفند ۹۶
نشست کرده زمین دلم چه ناهموار
خدا کند که نداند وجود حساست
وباز مانده طوفان نوح شد جسمم
بگو به حادثه های یوسوس الناست
مرا به مسلخ هر عشق برده ای باز آر
مرا جدا بکن از قاب های عکاست
به تلخ خند زمستان به اشک شوق بهار
مزن به شیشه عمرم تو سنگ الماست
مرا به فقر خودم خوب آشنا کردی
مگر نه اینکه نشستم به روی کرباست
از آن عمارت شاهانه ات تماشا کن
ببین چگونه نظر می کنم به کریاست
اگرچه خرد شدم از تو و تفاوت خود
دلم خوش است به رفتار صاف و روراست
بریز مهره خود را به روی تخته نرد
همیشه شش نشود جفت شاید آن تاست
۹۶/۱۲/۱۳