۲۶
خرداد ۹۶
پدرم به روال عادت همیشگی اش
باز امشب بخوابم آمدو گفت.
شد من یک بار بخواب تو بیایم و تو بیدار باشی
چند بار بگویم اینقدر نخواب.
و من.برای چندمین مرتبه.جواب دادم.
پدر جان .آخرمن که بخوابم .تو می آیی.
و باز پدرم گفت. روی حرف بزرگترت حرفی نزن
مرحوم پدرم همیشه زورگو بودوبی منطق.
فقط مدتهاست سوالی سمج .ذهن خلاق مرا بیچاره کرده.
که چرا حالاپس از مرگ هم .رفتگان لجباز و اصلاح ناپذیرند.عجیب نیست حقیقتا.
اما من می خوابم .مجبورم که بخوابم .
چون تا من نخوابم که پدرم نمی آید.
والبته وقتی بیاید .حتما معترضانه می گوید.
حسرت شد که بیایم و تو تنه لش خواب نباشی
ولی من که.می دانم.
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
پس میخخخخخخخخخخوابم.
۹۶/۰۳/۲۶