۱۶
اسفند ۹۵
من از حال تو با خبر نیستم
منو توی برزخ نگه داشتی
مگه عاشقا اهل بدقولین؟
قبوله من اهل سفر نیستم
تو رفتی که جنگل پناهت بشه
شبونه هم آغوش موجا شدی
کویر و واسه خلوتت خواستی
تا پیچ و خم کوه راهت بشه
دیگه بسه این دوری لعنتی
آخه با خیالت چقد سر کنم؟
همه آینه هارو شکستم ببین!
تحمل ندارم من پاپتی
یه روزی میایی که دیرش کمه
تو یک قاب خاکی می شم خاطره
گرفتار آوار بی تو شدن
یه جوره که انگار اسیرش کمه
من از حال تو با خبر نیستم
قبوله من اهل سفر نیستم
۹۵/۱۲/۱۶