۱۴
آذر ۹۵
بی صدا
بگذار تا بخندند بر کیشت ای فلانی
کین سخرهها زکوری است گر پیر نکتهدانی
مشغول حال خود باش دور از کف و هیاهو
حال تو را نگیرند این خیل ارغوانی
عمری زدی توچون نی ساز غم و جدایی
امروز گر ببینی محبوب آستانی
رخسار زردت ای گل یک معدن طلایی است
بر حال تو حسودند مرغان آسمانی
راه میان بری هست از خاک سوی افلاک
بر عاقلان بپوشند آن راه گر بدانی
بیچاره مرغ خاکی اوجش همین حوالی است
باید که اوج گیری تا مرز بی نشانی
خوددار باش ای دوست بر لب سخن میاور
چون سنگ بی صدا باش هرچند میتوانی
۹۵/۰۹/۱۴