غوغا
درشبی آتشین و رویایی
که دلم بی قرار غوغا بود
رفتم ازخاطرات خود بیرون
آخر آن شب طلوع رویا بود
یک نفر دیده را گرفت از من
که دگر درکنار او مانم
دیده را برد و چشم دل واشد
من دگر روح پاک بارانم
وحشتی بود و لذتی آن شب
آن شب خیس بس تماشایی
هرچه میگفت مینوشتم من
شعرهایی روان و انشایی
کودکی بودم و بزرگ شدم
گرچه او کودکم نمیانگاشت
خاک گلدان شوق را میدید
مهربانانه بذر مهرم کاشت
این همان ابتدای عشقم بود
انتهایش به دست عاشق نیست
تو مپرس از من این چه رسوایی است؟
حد طوفان به دست قایق نیست
دل اسیر است و عشق اجبارش
طعنه بر عاشق اسیر مزن
کشته را کشتن این چه تکرار است؟
مرغ پربسته را تو تیر مزن
کاشکی آن شب طلسم آجین
رفته بودم به غربتی بس دور
یا برای همیشه میدیدم
که دلم گشته از دو چشمان کور
آخر آن ناز خوب رویایی
آنقدر عشوه میکند هرشب
که تن خیس عشق میلرزد
شعلهور میشود به سوز تب
آری اینست راز رنجوریم
تو مگو از چه میپرد رنگت؟
بر تو چون خویش سخت میترسم
که شبی همچو من زند سنگت