۱۷
آبان ۹۵
غبار چشم
روز دهم است و حرف آب است
ظهر است و هجوم آفتاب است
افسوس میان ما جماعت
هی قصه آب و آب و آب است
یعنی اگر آب بود آن روز
کس تشنه از این جهان نمیرفت
از این همه ظلم یک سخن هم
درنوحه و روضهمان نمیرفت؟
شد آب غبار چشمهامان
آبی که غبار مینشاند
ای وای به هر زمان دلش خواست
ما را به کناره میکشاند
آن چشم که زینب آن زمان دید
کو تا برسم به کربلایش؟
زیبایی کار و عشق بازی
هی بینم و جان کنم فدایش
۹۵/۰۸/۱۷