انگار خدا رنج ترا میخواهد
تنهایی بغرنج ترا میخواهد
با عشق وداع دائمی کن ای مرد
از هرچه مسیرعشق بازی برگرد
خورجین تو خالی از دل و دلدار است
تقدیر دلت گرفته و ناچار است
لبخند بزن ولی خودت تنها باش
بیزار از عاشقی و از تن ها باش
این چند صباح مانده را دوری کن
هرقدر که می شود تو مستوری کن
یک عمر نبوده با دلت همراهی
نه دست محبتی اگر چه گاهی
اصلا تو چرا پر از معانی شده ای؟
انباشته از نام و نشانی شده ای؟
اینها که ترا برای تو میخواهند
از بخت بد تو سخت ناآگاهند
هرگز به تمنای دلی کار نکن
خود را مچل اندک و بسیار نکن
پایان جهان برای تو نزدیک است
این راه فراخ.عاقبت باریک است
این رنج.مقدس است ای مرد بفهم
لبخند بزن اگرچه بادرد.بفهم
عباس شو و به صورتت اخم بپاش
بر پای دلت نمک نمک زخم بپاش
سهم تو ازین جهان فقط بی سهمی است
این رنج اضافه حاصل بد فهمی است
انگار خدا رنج ترا میخواهد
تنهایی بغرنج ترا میخواهد