بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت ۹۹

گفتم عسلک بلاگ دات آی آر ، منم

گفتم که ( بیان) شده مکان سخنم

گفتی سخنت اگر بروز است بمان

شاید که به وبلاگ تو هم سر بزنم😊

 

محمد رحیمی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۵۴
محمد رحیمی
۳۰
ارديبهشت ۹۹

ما را به چنین چشم به راهی نگذار

در مرکز ظلمت و سیاهی نگذار

قدّ همه زمان یتیمی دیدیم

آقا دل مارا سر راهی نگذار

محمد رحیمی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۹
محمد رحیمی
۲۹
ارديبهشت ۹۹

رد نشو، شاید تو هم پیدا شدی

محو آن پیدای نا پیدا شدی

رد نشو اینجا که هستی تو بمان

تا بگیری از خودت ردّ و نشان

گرد و خاک روح را کردی حجاب

رفته ای در وقت بیداری ، به خواب

مهربان تر شو، خرد را زنده کن

جان خود را روشن و تابنده کن

تا خدای لایحب الغافلین

با تو هم گوید یحب المحسنین

محمد رحیمی

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۹
محمد رحیمی
۲۸
ارديبهشت ۹۹

زد به سرش عاشق بشه، لایق نشد.دریا شد، عمیق نشد.گوهر شد عقیق نشد. اشک شد ، رقیق نشد. رفیق شد، شفیق نشد. سکوت کرد، لال نشد. چشمه شد، زلال نشد. نقطه شد، خال نشد. فرض شد، محال نشد. گمان شد، خیال نشد. پرش کرد، بال نشد. نوشت، کتاب نشد. شب شد، خواب نشد. سوال شد، جواب نشد. حرف شد، حساب نشد. عکس شد، قاب نشد. بهم پیچید، تاب نشد. اصیل شد، ناب نشد. سرکه شد، شراب نشد. صحرا شد، سراب نشد.عجله کرد، شتاب نشد. خندید، شاد نشد. فرار کرد، آزاد نشد. فوت کرد، باد نشد. شکار کرد، صیاد نشد. شیرین رفت، فرهاد نشد. داد زد ، فریاد نشد. خسته شد، نشست، ازدرون شکست، توبه کرد و رست. دست و پاشو بست. گفت خدایی هست. گفت خدایی هست.چون که رو آورد. زد تو خال و برد. زد تو خال و برد. زد تو خال و برد

 

محمد رحیمی.                   متن ادبی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۸
محمد رحیمی
۲۷
ارديبهشت ۹۹

قدش یک و هفتاد، شغلش آزاد، وزنش از قلم افتاد، همه رو داده به باد، سوتی میده زیاد، از هفت مملکت آزاد، تکه کلامشه استاد، ای بخت نامراد

تفریحش بیکاری، تخصصش بی عاری، مشغله اش، بیماری، وعده هاش سرکاری، اهل مردم آزاری، وضعش بی قراری، از حقیقت فراری، حرفاش کوچه بازاری، خوراکش زهر ماری

آینده اش تباه، روزگارش سیاه، خوراکشه گناه، گداس بشکل پادشاه، خود شیفته اس و خودخواه، بخندیم بهش قاه قاه، 

دوستی نداره با کس، گرفته تنگی نفس، خودشو کرده حبس، کِز کرده توی قفس، اسیر آرزوه و هوس،گوشیش دور از دسترس، دورش پُره از مگس، مگه اینجوریشم هس؟!،

میوه اش فقط سیب، توی خونِشِه فریب، سوراخه از هردو جیب، شاعره و ادیب، فراریه از امن یجیب، نسخه می پیچه مث طبیب، مدعیه خیلی عجیب، رفتارش عجیب و غریب، درحال سقوطه و نشیب

حالا این آدم، دلش کرده رَم، به چشاش نشسته نم، کارهای خوبش کم، ولی دم به دم، گردنشو می کنه خَم، از خودش کرده رَم، دعا می کنه کم کم. والله چی بگم؟ 

عاقبتش به نور، شب قدرش سرور، نفس لوامه اش شده زور، چشم شیطون کور، با اشکای شور، هی میگه، یا نور و یانور، 

یا نور یا قدوس

                              متن ادبی

 

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۳۱
محمد رحیمی
۲۵
ارديبهشت ۹۹

خواست تا نازل کند قرآن صامت را ولی

در عوض قرآن ناطق رفت تا عرش خدا

 

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۵
محمد رحیمی
۲۴
ارديبهشت ۹۹

زاده وهمیم و لبریز از خیال

محو حرفیم و گریزان از وصال

جام ها داریم اما بی شراب

قلب ها بیگانه از بوی کباب

قصه ها و شعرها افسانه ایست

باغ احساسی که آمد، دانه ایست

ما کجا و شور عشق وسوزو ساز

ما کجا و اشک های بی نیاز

دامن ما کی پُر از گُل می شود

ماکیان کی جای بلبل می شود

خطّ تکرار زمان یعنی که پوچ

بعد رجعت پس چه باید کرد؟،کوچ

سر به بالین کدامین یار بود

آنکه زیبا خوانده ایمش مار بود

خوش خط و خال است مار وَهم ما

لاجرم نیش است آخر سهم ما

سهم ما خورجین فال و است و خیال

که اندران بنوشته بر ما الوصال

هرچه را گفتیم از وصل حبیب

شاید آن وصله است اندر کنج جیب

نیست آواز خدا در گوش ما

هر چه غیر از یار، در آغوش ما

ابرها در شعر ما یعنی دروغ

لحن آرام زمان، نبض شلوغ

کی ازین حرف و سخن جا می زنیم

نقش را کی رنگ حاشا می زنیم

روزها ای روزهای پی سپَر

خطّ تکرار شما یعنی سفر

در گذارید از نگاه کورمان

پیش ازین خوابیده چشم شورمان

کوفتیم اما به درهای عقیم

سوختیم اما نه با نار جهیم

پنبه ها رشتیم بردوک خیال

تارهای وَهم اما شد وبال

پای رفتن گرچه در ما کُند بود

آتش پرواز در ما تُند بود

هرکه خود را گم‌کند پیدا شود

محو ناپیدای ناپیدا شود

آه مُردَم از شعار بی شعور

خسته ام از واژه های گُنگ و کور

عُمر دارد همچو توسن می رود

لحظه ها در روز روشن می رود

آشنا و غربتی پیشش یکی است

مکث نبض لحظه ها بس اندکی است

وای بر ما گرچه در جا می زنیم

دانش آموزانه بر جا می زنیم

                                            ۳۰ سال پیش سروده شده

 

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۰۳
محمد رحیمی
۲۲
ارديبهشت ۹۹

آنشب که زمین ز لطف ایزد

از فوج فرشته موج می زد

آنشب که صدای بال می داد

سجاده به مهر، حال می داد

درسینه چه گفت ، مرغ آمین؟

می گفت دمی به ذکر بنشین

باید که دراین میانه باشی

در حلقه زلف،  شانه باشی

سر زد ز دلم سرشک دیده

از دل، بخدای، تا سپیده

انگار کسی مرا نظر کرد

آن گم شده در مرا خبر کرد

یک لحظه نوای نور یا نور

پیچید درون چاه، مسرور

تا یوسف عصمتم که چاهی است

وان نور که خفته در سیاهی است

خود را به زلال غیب بندد

درهای گناه و عیب بندد

صد شکر ، ز چاه رستم آنشب

زنجیر خطا گسستم آنشب

تا بار دگر به چَه نلغزم

سرگرمِ ترانه های سبزم

این بار گناه و لاف گویی؟!

شرمنده ازین گزاف گویی

هرکس که چنین مقام دارد

سنگ است و خموش ، نام دارد.

                                             ۲۸ سال پیش

 

محمد رحیمی

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۸
محمد رحیمی
۱۴
ارديبهشت ۹۹

از قلم افتاد هر کاری که با دل می کنی

همچنین آب گوارایی که تو گِل می کنی

از قلم افتاد یا من در وجودم کینه نیست

ساده می گیرم به تو آن را که مشکل می کنی

در خودت آیینه بندانی به راه انداختی

با کدورت روشنی هارا تو باطل می کنی

چند لحظه مکث کن شاید تو هم پیدا شدی

سخت فرجام بدی شد اینکه با دل می کنی

من برایت راه هارا نور باران کرده ام

راه را گم می کنی تکذیب ساحل می کنی

من برایت شهد شیرین رفاقت می شوم

وای بر تو چون مرا زهر هلاهل می کنی

 

محمد رحیمی

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۹
محمد رحیمی
۱۳
ارديبهشت ۹۹

ماه در آن شب تار وهول انگیز، لب فرو بسته بود و مرتب به اطرافش نگاه می کرد.‌تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود و ظلمت. ماه ، در حالی که ناگفته های حزن آلودی را در دلش تلمبار کرده بود، بی صدا، رازهایش را بر ریل شب، حرکت می داد.خورشید ، مغرورانه به دنیا چشمک زد و با ناز و ادای خاص زنانه اش، به تماشای جهان مشغول شد. خورشید مغرور، مرا یواشکی می پایید. ( این تنها جمله ایست که ماه ناخدآگاه، از جریان سیال ذهنش به بیرون پرتاب کرد) بخوبی پیدا بود که خورشید، پی به بی تابی دل ماه برده است. همین امر، سوزان ترش کرد و باعث شد تا بی اختیار، عنان از کف بدهد و ناله سر کند.  ناله هایی که بنظر می رسید،  دیر به خود آمده اند. خورشید تا توانست ناله سر داد ، آنقدر که غروب، ابرها، کیفش را گرفتند و با خود هو هو کنان بردند؛ پشت کوه های بلند. خورشید اما هنوز از فراق ماه در پشت پنجره افق، می سوخت. خورشید ، روزی سرانجام خاموش خواهد شد ، از غروری که دیر خاموش شد. افسوس ، ماه سهم خورشید نیست.

 

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۳۱
محمد رحیمی