بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۱۳
ارديبهشت ۹۹

ماه در آن شب تار وهول انگیز، لب فرو بسته بود و مرتب به اطرافش نگاه می کرد.‌تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود و ظلمت. ماه ، در حالی که ناگفته های حزن آلودی را در دلش تلمبار کرده بود، بی صدا، رازهایش را بر ریل شب، حرکت می داد.خورشید ، مغرورانه به دنیا چشمک زد و با ناز و ادای خاص زنانه اش، به تماشای جهان مشغول شد. خورشید مغرور، مرا یواشکی می پایید. ( این تنها جمله ایست که ماه ناخدآگاه، از جریان سیال ذهنش به بیرون پرتاب کرد) بخوبی پیدا بود که خورشید، پی به بی تابی دل ماه برده است. همین امر، سوزان ترش کرد و باعث شد تا بی اختیار، عنان از کف بدهد و ناله سر کند.  ناله هایی که بنظر می رسید،  دیر به خود آمده اند. خورشید تا توانست ناله سر داد ، آنقدر که غروب، ابرها، کیفش را گرفتند و با خود هو هو کنان بردند؛ پشت کوه های بلند. خورشید اما هنوز از فراق ماه در پشت پنجره افق، می سوخت. خورشید ، روزی سرانجام خاموش خواهد شد ، از غروری که دیر خاموش شد. افسوس ، ماه سهم خورشید نیست.

 

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۳۱
محمد رحیمی
۲۲
دی ۹۵

مغرب خیلی دلش گرفته بود. مدتی بود که سوالی آزارش می‌داد. او چند وقت بود از خودش می‌پرسید چرا من به جای مشرق نیستم؟ اصلاً چرا خورشید خستگی‌هایش را برای من می‌آورد؟ و برعکس هرگاه سرحال و سرزنده است کنار مشرق است؟ و این تنها سوال غم‌آلود مغرب نبود. او می‌خواست از راز خورشید سر در بیاورد. لابد می‌پرسید چه رازی؟اینکه اگر خورشید خسته و خواب آلوده پیش من می‌آید پس چرا در کوچه پشتی شب با عجله خودش را به مشرق می‌رساند تا صبح زود و مثل همیشه بدون هیچ درنگ و تاخیری پیش او طلوع کند؟ مغرب مغموم و سردرگریبان نشسته بود و با دل غصه دارش تنها بود. تا اینکه صدای دل مغرب یواشکی بر پشت خورشید سوار شد و خودش را به مشرق رساند. حالا دیگر راز مغرب برملا شده بود و مشرق داشت خیره خیره به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. مشرق که از مغرب عبرت نگرفته بود پیش خودش گفت. او سوال این همه سال مرا دزدیده است. واقعاً که رو می‌خواهد. این من هستم که باید بپرسم چرا خورشید سرزنده هیچ‌گاه پیش من نمی‌ماند؟ و برای رسیدن به مغرب این همه دستپاچه است؟ و اگر این همه راه آسمان را آمده تا به من برسد پس چرا با عجله بر‌می‌گردد؟ این‌بار هم صدای مشرق بر پشت خورشید سوار شد و یواشکی خودش را به مغرب رساند. وقتی مغرب فهمید که رازش برملا شده خیلی عصبانی شد. اما وقتی راز مشرق را شنید به فکرهای بیهوده خود خندید. او دانست که خورشید نه دل به مهر مشرق دارد نه دل به او. او فهمید خورشید مسافر است. مسافری که تا مقصد نهایی‌اش دایم و بدون وقفه تکراری و بدون احساس خستگی و در کمال عشق راه می‌رود و سلوک می‌کند. او این را هم دانست که هرگز سر از راز بزرگ خورشید در نمی‌آورد. حداقل تا زمانی که حسود است و کینه به دلش دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۶
محمد رحیمی
۰۸
دی ۹۵

کفشدوزک

مدتی بود کفشدوزک مشتری نداشت.اصلا چه بهتر که مشتری نداشت /چون نه چرمی برایش باقی مانده بود نه نخ کفش دوزی ونه کفی  کفش/کفشدوزک آهی کشید وبه شاگردش که از فامیل هایش بود گفت/پسر جان بهتر است به فکر شغل دیگری باشی/می بینی که مشتری ندارم؟اما هزار پا که چند دقیقه ای می شد به کفشدوزک زل زده بود پا برهنه آمد وسط حرفش وسلام کرده ونکرده گفت/پانصد جفت کفش می خواهم/ دوهفته دیگر عروسی دارم /باید کفش های دامادیم آماده باشد /می توانی تا آن موقع این تعداد کفش را بدوزی یا بروم کفش چینی از بازار بخرم وخلاص؟؟کفشدوزک که شوکه شده بود/بریده بریده گفت /می توانم /معلوم است که می توانم.بعد شاگردش را صدا زد و  به او خبر داد/می تواند پیشش بماندوکار کند.کفشدوزک به هزار پا گفت بیعانه ای بدهد تا از بازار چرم و وسایل دیگر بخرد .او وشاگردش شروع به دوختن کفش های هزار کردند/کفشدوزک به شاگردش گفت اشکال کار ما موجودات عجول این است که فقط خودمان را می بینیم /اما خدای مهربان ما را می بیند وحواسش شش دانگ جمع ماست/

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۶
محمد رحیمی
۰۳
دی ۹۵

توی جنگل  انبوهی  /درخت توتی زندگی می کرد .برگ های این درخت /طعم ومزه بی نظیری داشتند.روی یکی از شاخه های درخت توت .دوتا کرم ابریشم در حال خوردن برگ بودند.کرم سمت چپی غرغر کنان در حالی که دهانش پر بود از برگ توت/به دوستش گفت/این چه سر نوشت مسخره وزجر آوری است که ما داریم ؟یا باید برگ توت بخوریم یا باید با آب دهان خودمان/خودمان را زندانی کنیم.کرم سمت راستی در حالی که تنیدن پیله را آغاز کرده بود/با صدایی نسبتا ضعیف به کرم سمت چپی گفت کارت را شروع کن دیر می شود/جا می مانی واول پشیمانی.کرم سمت چپی حرف دوستش را گوش داد وشروع کرد به خودش پیله کند...چند روز بعد.....پروانه سمت راستی از پیله درآمده بود وداشت بال هایش را توی نور خورشید خشک می کرد .با فاصله یکی دو ساعت/کرم سمت چپی /نه ببخشید/پروانه سمت چپی هم خودش را از شر پیله خلاص کرد.پروانه سمت راستی به دوستش گفت/ اوووه/چقدر زیبا شده ای؟؟وپروانه سمت چپی هم به دوستش گفت/پس خودت را چه می گویی؟تو معرکه ای /وادامه داد بی خود وبی جهت غرغر می کردم.این پروانگی به آن همه رنج ومشقت کرم بودن می ارزید.خدا در قرآن می فرماید/ان مع العسریسری/به تحقیق که پس از هر سختی آسانی وراحتی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۶
محمد رحیمی
۲۹
آذر ۹۵

این شب طولانی

ماه داشت با خودش زیر لب غرولند می‌کرد. آن شب، شب یلدا بود و همه اهالی کهکشان راه شیری رفته بودند شب‌چره / و ماه بیچاره تنها و دلگیر باید نور می‌تاباند به زمین. نه آجیلی نه میوه‌ای نه اختلاطی و نه هیچ چیز دیگر. دراین میان / فرشته کوچک و کنجکاوی آن دوروبر برای خودش گشت می‌زد که خیلی اتفاقی  دلتنگی‌های ماه را شنید و بی معطلی خودش را به دورهمی یلدا رساند. او هر چه از ماه شنیده بود را صاف گذاشت کف دست اهالی کهکشان. حالا همه می‌دانستند / ماه از نبودنش توی ضیافت چله ناراضی است . به هر صورت آن شب کمی طولانی تر از شب های دیگر گذشت. فکر کنید که خورشید با تصور اینکه دیر صبح می‌شود خواب مانده بود و ماه بیچاره این تاخیر رنج‌آور را هم باید تحمل می‌کرد. ماه با خودش گفت تلافی می‌کنم .چیزی که عوض دارد گله ندارد. ماه اندیشید که دنیا یک روز یلدا هم دارد. من آن روز دیر می‌آیم و این کار خورشید را تلافی می‌کنم.

محمد رحیمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۴
محمد رحیمی