بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

بر بام یک ستاره

شعر، نقد ادبی، داستان، رمان، فیلم‌‌نامه ( محمد رحیمی شاعر کودک و نوجوان)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۳۱ مطلب با موضوع «مثنوی» ثبت شده است

۱۴
آذر ۹۷

مدتیه دلم میخواد بمیرم

سراغتو از خودتم نگیرم

خدا وکیلی بسه این همه درد

رنج و عذابم تا یه حدیه، مرد

من شدم آیینه عبرت برات؟

یه عمری بی عشقی و حسرت برات؟

مثل کباب روی آتیشم من 

مهمون اضطراب و تشویشم من

نباس یه بار حال منو بپرسی؟

بگی چرا کجی ؟ چرا درستی؟

بگی چقد حیونی بدبخته این

گناه داره، خیلی براش سخته این؟

یه روز خوش ندیده خاک برسره

آبروی خدایی مو می بره

کاری نداره دستشو بگیرم

مامان بشم بگم برات بمیرم

درسته که خدا نباس بمیره

از بنده شم نباس سراغ بگیره؟

ببینه چی می خوره چی می پوشه

چی حسرتش شده چی آرزوشه؟ 

دوسد دارم خدا، ولی تو اصلن

توجهی نداری عمرن به من

اینجوری که خدا بودن آسونه

رییس این و اون بودن آسونه

وقتی میشی خدای مشتی گدا

دنیا میشه روستا و تو کدخدا

یهو پریدم از تو خواب ابلیس

دیدم که جا تر شده و بچه نیس

راستی یادم رفت که بگم خواب بودم

جدی نگیرین که بی اعصاب بودم

 

محمد رحیمی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
محمد رحیمی
۲۹
آبان ۹۷

امشب بیا که حال دلم را کنی ردیف

امشب بیا که چاره این دل کنی ، حریف

( الله اکبر انا فی کل واد  مست)

(الا هو الذی اخذالعهد فی الست)

حالا که در حوالی اشراقی دلم

معنا ندارد اینهمه تردید و دل دلم

برخیز و باز ماذنه را بی قرار کن

حی علی الصلات بگو و فرار کن

اقرار می کنم که تو ماندی و جا زدم

شرمنده ام نه از سخنی که بجا زدم

دل برده ای تو با لب ایاک نستعین

ایاک نعبد، عاقبتت خیر و دلنشین

وقتش رسیده ربی الاعلی بخواندم

اکنون ملک به رتبه بالا رساندم.

محمد رحیمی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۰:۱۸
محمد رحیمی
۰۸
خرداد ۹۷

حال بد یعنی چکت واخورده است

اسکناس آبرو تا خورده است

دوستان سابقت یا دشمنند

یا به سردی با تو حرفی می زنند

حال بد یعنی غریبی در وطن

وحشت از مرگی بدون یک کفن

حال بد یعنی تو شاعر باشی و

هی بگویندت فلانی دم نزن

حال بد یعنی همه کر، تو، زبان

با اشاره هی بگویندت بخوان

حال بد یعنی که پشتت خالی است

بعد ازین ها پیشه ات حمالی است

هر کسی بودی تو مافات مضی 

مصطفایی، احمدی یا مرتضی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۳
محمد رحیمی
۰۸
فروردين ۹۷

آی جماعت بین شما غریبم

متهم گندم و گاهی سیبم

خورده سرم به سنگ تنهاییام

کی بود می گف هرجا بری پات میام!؟

تازگیا آنتنا خط نمیدن؟

گوشی به افکار غلط نمیدن؟

منو میون قصه جا گذاشتین

چه حرفه ای منو بجا گذاشتین!

رفتین و چسبیدین به عادتاتون

خوب باشین و خوش به سعادتاتون

آهای جماعت دیزی ده ناری

لجن به اون بودنای بازاری

کاشکی یه راه پس و پیشی داشتم

غریبه نه،یه قومی خویشی داشتم

دلو به آتیش می کشم شبونه

تا که بشم خلاص ازین زمونه

اگر با رفتنم شما درستین

حتی خلاص از یه کامنت و پستین

زندگیتون گرم و مصفا میشه

رها ازین بحثا و حرفا میشه

میرم که آرامشتون بمونه

قشنگی و رامشتون بمونه

رسیده سن و سال من به پنجا

فشار بی امون اومد به چن جا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۵
محمد رحیمی
۲۴
آذر ۹۶

عشق بازی بهانه می خواهد

مثل مویی که شانه می خواهد

متقاطع.دوسویه و محکم

نه موازی.غریب و دور از هم

دوستت دارم اتفاقی نیست

هر که مست است مست ساقی نیست

عشق گاهی سکوت می خواهد

ربنا بی قنوت می خواهد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۴:۴۲
محمد رحیمی
۱۸
آذر ۹۶

دلم خسته بود و توانی نبود

درین جسم فرسوده جانی نبود

به یک گوشه ای دنج چنبر زدم

به زخم دلم باز خنجر زدم

دلم را به دار غم آویختم

وتا شد نمک روی آن ریختم

زدو شیش و بش وقت خوبی رسید

طلوعی بداد غروبی رسید

بهاری سلامی به پاییز کرد

خزان را بهاری دلاویز کرد

در آیینه عکس رخ ماه بود

چه زیبا و جذاب و دلخواه بود

اگر ماه یک شب بیاید زمین

نگاهت کند .آسمانی.همین

نفهمی غمت از تو کی دور شد

کجا حال بد.مست و کیفور شد

همان شب.شب آب و آیینه است

دلی مملو از عشق در سینه است

تو ای ماه وقتی که زل میزنی

به گیسوی احساس گل میزنی

تو ختم کلامی .همین و تمام

و ماه تمامی نشسته به جام

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۴:۵۲
محمد رحیمی
۳۰
آبان ۹۶

نگذار درین شب خزانی

از رنگ خیال در بمانی

گویند که شاعری فسانه است

شعر من و شاعری بهانه است

با من توبیا به وسعت شور

شوری که زظلمت آورد نور

صندوقچه هزار رازم

من بسته قفل بی نیازم

با من تو بیا و سیر کن سیر

در مسجدو خانقاه ودر دیر

شاید دل من دلی خیالیست

بد نیست.تفالی و فالیست

ای شعر مرا تو حمله ورشو

ای تندر شعر جمله در شو

طوفان تورا نیاز دارم.

ای قبله بسی نماز دارم.

من وارث قرن ها سکوتم

مدیون هزارها قنوتم

در دامن من هزار گل مرد

خشکیده و پژمرید و افسرد

دیگر من و این سکوت غمبار

مردیم ز واژه تلمبار

امشب من و این هجوم آنی

هردو شده ایم بس روانی

چندیست که آتشی نهانم

بازنده ساعت و  زمانم

شعر من از انتظار پوسید

پوسید درین غبار پوسید

دیگر من و این سکوت قهریم

فریاد بلاکشان دهریم

امشب شب انتقام و وصل است

این خشم خداست اصل اصل است

تو باید اگر سکوت خواهی

جایی بروی به عمق چاهی

حسم به طواف روح آمد

در کشتی جان چو نوح آمد

دادار جهان خدیو بی چون

مجنون تر ازآن شدم که مجنون

من زالم و سامم ونریمان

من خون سیاوشم ز ایمان

سهرابم و در نبرد .شیرم

چون رستم یل نژاد پیرم

یا رایت کاوه خموشم

دیگر نه خموش در خروشم

روئین تنم و سپند یارم

امشب مگرش به چنگ آرم

با قدرت آرش کمانگیر

در چله نهاده ام غم پیر

رگهای تنم به درد آمد

گرما سوی ملک سرد آمد

بگذار که آتشم بگیرد

وین وهم خیال گونه میرد

ای چشمه نازک گوارا

یک جرعه شراب شو طهورا 

تا مستی من مدام گردد

آرامش دل تمام گردد.

.طوفان تو را نیاز دارم.

.ای قبله بسی نماز دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۳
محمد رحیمی
۲۳
آبان ۹۶

جلوه کن وحدت وجود دلم

مهر پیشانی سجود دلم

تو که باشی همیشه همواره است

دل کولی به عشق آواره است

بودنت تکیه گاه عاشق هاست

بهترین امتحان وامق هاست

تو خودت مطلع غزل هایی

تو که احلی من العسل هایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۰
محمد رحیمی
۱۰
آبان ۹۶

زمینم زدی تا بلندم کنی

سرم را زدی سربلندم کنی

من از خاکساری به عرش آمدم

به شوق تو از خاک فرش آمدم

تو گفتی که حیف است اینجا نمان

سپردی که اوجت فقط آسمان

به من یاد دادی که پرواز کن

وگفتی که از بال آغاز کن

مهاجر شدم چون تو می خواستی

شدم سالک جاده ی راستی

هوا در سرم بود و خالی شده

دل رفته حالی به حالی شده

مرا رنج های تو رنجور کرد

زمانی مرا از دلت دور کرد

ولی دوره رنج هایت گذشت

هوا خواهی گنج هایت گذشت

سرم را بریدی که عاشق شوم

و در اوج سرما شقایق شوم

سرم را برای تو بر داشتم

بجایش دل و عشق را کاشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۹
محمد رحیمی
۲۶
مهر ۹۶

انگار خدا رنج ترا میخواهد

تنهایی بغرنج ترا میخواهد

با عشق وداع دائمی کن ای مرد

از هرچه مسیرعشق بازی برگرد

خورجین تو خالی از دل و دلدار است

تقدیر دلت گرفته و ناچار است

لبخند بزن ولی خودت تنها باش

بیزار از عاشقی و از تن ها باش

این چند صباح مانده را دوری کن

هرقدر که می شود تو مستوری کن

یک عمر نبوده با دلت همراهی

نه دست محبتی اگر چه گاهی

اصلا تو چرا پر از معانی شده ای؟

انباشته از نام و نشانی شده ای؟

اینها که ترا برای تو میخواهند

از بخت بد تو سخت ناآگاهند

هرگز به تمنای دلی کار نکن

خود را مچل اندک و بسیار نکن

پایان جهان برای تو نزدیک است

این راه فراخ.عاقبت باریک است

این رنج.مقدس است ای مرد بفهم

لبخند بزن اگرچه بادرد.بفهم

عباس شو و به صورتت اخم بپاش

بر پای دلت نمک نمک زخم بپاش

سهم تو ازین جهان فقط بی سهمی است

این رنج اضافه حاصل بد فهمی است

انگار خدا رنج ترا میخواهد

تنهایی بغرنج ترا میخواهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۳
محمد رحیمی